شب و باران و تنهایی ، نماندی و کم آوردم

شب و باران و تنهایی ، نماندی و کم آوردم
سکوت تلخ قلبم را، نخواندی و کم آوردم
بیا با من بمان امشب ، نگو وقت دگر شاید
ببافم عطر مویت را، نماندی و کم آوردم
تو بارانی و میخواهم تمنایت کنم اما
چنان خشکیده لب هایم، که آهم را کم آوردم
چه دریایی که میدانی گرفتارت شدم اما
چه بیهوده به امواجم رساندی و کم آوردم
صدای قلب من بی تو ، کنار درد و غم پوسید
مرا به قعر یک طوفان، کشاندی و کم آوردم
تو آن آغاز بی پایان شبیه بی کران هستی
برایم شعر چشمت را، نخواندی و کم آوردم
میان دره ی خشمت،پلنگی نیمه جان هستم
به چشمم آسمانت را،نشاندی و کم آوردم
بهار و آشیانم باش اگرچه گریه هایم را
به پاییز وشب و زندان رساندی و کم آوردم


شهلا گرگانی

در خیالت پناه گرفته ام

در خیالت پناه گرفته ام

در پاییزی که ادامه ی چشم های توست

در خانه ای که آفتابش به حرف هایم

نمی تابد

....

دست هایم را به خودم میسپارم

و گیسوانم را به خواب

.....

چه کسی باد را در چشم هایت بیدار خواهد کرد؟

شهلا گرگانی

سکوت پله ها را بالا رفت

سکوت پله ها را بالا رفت

پشت بام خلوت بود

روسری غروبش را

بر طناب آسمان پهن کرد

صبحی که از قاب صدا

پرنده می‌چکید .


شهلا گرگانی

روزهای خوب خواهند آمد

روزهای خوب خواهند آمد

تو به صدایت میرسی

و من

زیر آسمانی که به عطر سکوتت دلباخته است

آرزوهای شکسته ام را بند میزنم

جمع میکنم

گیسوی ماه را از شانه های شب

دست میکشم بر خیال حوض

زمان عمیق تر میشود

و ماهی ها بزرگ

آنقدر عمیق

که نگاهم غرق میشود

قدم های باد را که دنبال میکنم

به ادامه ی چشم هایت میرسم

آستین شعرهایم خیس میشود

در باغ حرفهایت آتشی روشن میکنی

و برای چند ساعت که شده

زندگی، همه جا را خوب خواهد دید.

شهلا گرگانی