گر مرا ازخود بدانی ، حرف شیوا می زنم

گر مرا ازخود بدانی ، حرف شیوا می زنم
قصه هااز دوری تو،شب به نجوا می زنم

ازنگاه خسته ات جان می سپارم باغزل
زخمه ای از سوز دل بر تار دنیا می زنم

خسته از نادیدنت دل گشته بیمار رُخت
بوسه بر چشمان تو گویا به رویا می زنم

بی وفا، وارونه کردی عشق را باصدگره
گرنیایی، روزوشب داد و خدایا می زنم

خون دل خوردم برایت تانشستم منتظر
این دو روز زندگی،حرف از مدارا می زنم

ازتپش های دلم، خون می چکداز دیده ام
هرکجا هستی بیا، بحث ازتقاضا می زنم

در ره دلدادگی، بی من مرو ای بی وفا
در وفایت آتشی بر اهل معنا میزنم


معصومه حیدرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.