گر مرا ازخود بدانی ، حرف شیوا می زنم

گر مرا ازخود بدانی ، حرف شیوا می زنم
قصه هااز دوری تو،شب به نجوا می زنم

ازنگاه خسته ات جان می سپارم باغزل
زخمه ای از سوز دل بر تار دنیا می زنم

خسته از نادیدنت دل گشته بیمار رُخت
بوسه بر چشمان تو گویا به رویا می زنم

بی وفا، وارونه کردی عشق را باصدگره
گرنیایی، روزوشب داد و خدایا می زنم

خون دل خوردم برایت تانشستم منتظر
این دو روز زندگی،حرف از مدارا می زنم

ازتپش های دلم، خون می چکداز دیده ام
هرکجا هستی بیا، بحث ازتقاضا می زنم

در ره دلدادگی، بی من مرو ای بی وفا
در وفایت آتشی بر اهل معنا میزنم


معصومه حیدرپور

من آینه ی خیره به احساس تو هستم

من آینه ی خیره به احساس تو هستم
مبهوت به انگشتر الماس تو هستم

در قامت معشوقه ی تبدار , غمینم
چون شعر وغزلهای تو انگار حزینم

عمریست که با دیده ی بیمار خمارم
دردیست که از هجرتو آرام ندارم


سرشار توام, قافیه ساز غزلم باش
خوش نوش ترین شهد لبان عسلم باش

دردایره ی مست دو چشمانت اسیرم
با تشنه ترین تشنه ی دیدار , بمیرم

معصومه حیدرپور

در نگین دیده ات دنیای من جا می شود

در نگین دیده ات دنیای من جا می شود
وین حدیث بیوفایی در تو پیدا می شود

آب و آتش را به‌زلفت می نهم ,حاجت چرا
شهد لب هنگام خنده در تو احیا می شود

درتماشای غزل شب را برون از جامه کن
در تمنای نگاهت دیده زیبا می شود

خرم آنکس در طریق آزمون, بامرگ خود
در ره دلدادگی دردش مداوا می شود

واژه های تر,چرابرلب مراخشکیده است
وزن شعرم بیقرار و بی محابا می شود


کوس رسوایی بزن, با دیده فتوا می کنی
لحظه ی خندیدنت گویا که مأوا می شود

معصومه حیدرپور

(بی سبب نیست زنان فاتح نورند همه)

(بی سبب نیست زنان فاتح نورند همه)
مرهمی بر عطش و کوه صبورند همه

جملگی از ملکوتند وخدا همرهشان
راهشان زینبی و قافله شورند همه


به وفا حُسن سخا, بوی مروت دارند
که در این آینه چون کان بلورند همه

ز نجابت به حیا, ناز و محبت دارند
وه که این حورو‌َشان جام غرورند همه

کارشان تربیت نسل پیمبر بوده است
چون مَلَک, فاطمیون روبه ظهورند همه

و خدا وحی بکرده که بهشت منزلشان
ذکر لب ضمن دعا, جوی عبورند همه

زینت نام بلندش همه دراوج هبوط
که در این معرکه از غصه به دورند همه

اوج غم, شادی بسیار نمایند به جان
خالق اشک و طراوت چو فکورند همه

وقف جان کرده وبا غیرت زن بودن خود
اصل احیای بشر , نسل شعورند همه

تکیه بر نام بلندش همگی نور شویم
گوشه ای از هنرش,جمله حضورند همه

وندرین حجب و حیا, سبزی ریحان دارند
صحنه ی معجزه را گرچه مرورند همه

نقش ایوان صفا, گاهِ دعای سحری
عطر گیسوی عیان, مادر و حورند همه


معصومه حیدرپور

با غمت بود که دل را به قلم دار زدی

با غمت بود که دل را به قلم دار زدی
وین چه سِر‌ٓی است که تن برهمه اغیارزدی

من به تعبیرخودت حسن زلیخا بودم
توکه یوسف صفتی عشق مرا جار زدی

سوی عیشی ز خطا, بهروفا عمرم رفت
از چه آوازه مرا طبله به عطار زدی ؟

یاس احساس مراچیده,شکوفاشده ای
وز چه تو اشک قلم را همه انکارزدی!

کوچه سبز نگاهم همه در عطرتو, تر
چونکه صدقافیه ها برتن افگار زدی

شمع سوزان شبستان غزل تنها شد
گرچه با کوک غمت زخمه به هرتارزدی

نازنینا:تو به تفسیرقلم,تاج سرم میمانی
زخم اندوه فراقت به من اخطارزدی

من که پروانه شدم دور سرت گردیدم
از چه سان نقش مرا برهمه دلدارزدی

من و این نور دو چشمان غزل انگیزت
عشوه و ناز تنت شهره به بازار زدی


هرسحر قبله ی اشکی به تو آرد رویی
به کدامین گنهم نوش لب افطار زدی

وخداییکه غزل خوانده خودش میداند
که براین سجده چرا آنهمه طومار زدی

من و معشوقه فشانم لبی از لعل وعسل
تو مرا بنده بخوان,این دهن افسارزدی

توکه خودخال لبی اینهمه جان افشاندی
تنگی این دل تنها به سراپرده دگر بارزدی

معصومه حیدرپور

تو همه تنگ ترین قافیه در شعرمنی

تو همه تنگ ترین قافیه در شعرمنی
به ردیف سخنم آمده ای همچو منی

تو خودت باده عشقی ومل معرفتی
باده سرکن که پی ناز کرشمه صفتی
-
هرچه گویم به مثل در دل و دینم فکنی
تو مرا تافته ی بافته تر سوی جهانم فکنی


معصومه حیدرپور