در خرابه های کور

در خرابه های کور
عشق را گم کرده ام
چاه های نکنده ای که در عمقش
هزار یوسف کنعان انداخته ام
آری خودم
همان که گمان میکند
قلبش کلبهٔ با صفاییست که هر روز عشق را مهمان دارد
میشود در کنج فکر های بی اساسم
پای دار اشهدِ کفر عشق را خواند
زیرزمینِ خانه ام پر از خودم ها هست
آویزان طناب های پوسیده
هر بار یکی از خودم را میکشم
اخرین بار خود هفتهٔ پیشم را کشته ام
میدانید چرا؟
چون خیلی خوشحال بود و خوشحال بودن حکمش اعدام است
نمیدانم چرا ولی خستگی ها حتی وقتی بمیرند
دوباره زنده میشوند
معجزهٔ عیسی من است
مرده زنده شدن های منِ اندوهگین
گاه خودم نمرده دوست دارد بمیرد
از زخم های روح خسته ای که دیگر توان بودن را ندارد
چه برسد به راه رفتن و دوییدن برای بودن
من هم قاتلم
یک قاتل زنجیره ای
که هر بار یکی از خودش هایش را میکشد
انگار واقعا باید کشت تا زنده ماند


امین سرحدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.