صبحی ژاله بار است کـه می بارد بـر من

صبحی ژاله بار است کـه می بارد بـر من
بیدارم می کند و آفتاب ، چشم گشوده به من
صبح بخیر می گوید
"شمس لنگرودی "

چشمانم را که باز کردم

چشمانم را که باز کردم
دشت یاسمن،
بوی آغوش تو بود که
تمامی احساسم را درخود جای داد
حسی غریب در من پرسه می زند
انگار سالهاست
بذر وجودم در این سرزمین مأوا دارد
عطر تنت آشناست
لطافت سبزه زار دلدادگی ات
طراوت دستانت
و زلالی احساست...
ریشه های جانمان در هم گره خورده
تا اعماق باوری دور...
 
"تو"
باغبان همیشه مهربان بیشه ی عشقی
چشمه ساران محبتت جاری
دل پاکت حاصلخیز
و تلالو دیدگانت، اهورایی...
اعجازت را همیشه بباران.

 
"زهره طغیانی"

در پـیــش بـــی دردان چــــرا فـــریـاد بــــی حــاصــل کــــنم

در پـیــش بـــی دردان چــــرا فـــریـاد بــــی حــاصــل کــــنم
گــــــر شکـــــوه ای دارم ز دل بـــا یـــار صـاحبــــدل کــــنم
در پــرده سـوزم همچــو گل در سینه جوشم همچو مل
مــن شمـــع رســـوا نیستم تا گـــــریه در محفل کنم
اول کــــنم انـــدیشـــه ای تــا بــرگـــــزینم پیشه ای
آخـــر به یک پیمانه مــــی اندیشه را باطل کـــنم
زآن رو ســـتــــانــــم جــــام را آن مایـــــه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گـــل شنیدم بــوی او مستانه رفتـــم سوی او
تا چـــون غبار کـــوی او در کـــوی جـــان منزل کــنم
روشـنـگــــــری افــلاکـــیـم چــون آفـتــــاب از پـاکــــیم
خـاکـــــی نیــم تــا خــویـش را سـرگـــرم آب و گــل کنم
غــــــرق تمـنـــــای تـــــوام مـــوجــــی ز دریــــای تــــــوام
مـــن نخــل سرکـــش نیستــم تـا خانــه در ساحــل کـــنم


" رهی معیری "

در دل من بیـن جوانه سر زند از عشق تو

در دل من بیـن جوانه سر زند از عشق تو
بلبل جـان سوی لانه پـر کشد از عشق تو
زانکـه چشمت آشیـان مرغ دل کـردی مرا
بلبـل جـانـم تـرانـه سر دهـد از عشـق تو
معـدن عشقـی و تفسیـر رخ جـانـانـه ای
پـاکـی دل را نشانـه دیـدمش از عشق تو
سینـه ات چـون ساحلی بی انتها ای دلربا
خـو گـرفته زین کـرانه ذورقـم با عشق تو
غرق دریـای دلـت گـردیدم و گـشتم فـنـا
چون فسانه بایدم خواندن مرا از عشق تو
اتشی بـر جان فشاندی کـو بسوزانده دلم
سوزدش دل را نکوئی ز آتشی از عشق تو

عباس نکوئی

چندیست بساط قدم عشق مهیاست

چندیست بساط قدم عشق مهیاست
چندیست دلم کشته ی آقایی دنیاست
هر چند که دوری ز من اما عطش تو
همسایه ی دیوار به دیوار دل ماست
در حوصله ام نیست دل آزاری خورشید
در سینه من وقت گل افشانی لیلاست
دوشیـزه ی بارآور باران و بهاری
در چشم تو در صدف آبی دریاست
بانوش دو چشم تو تهی می شوم از خویش
چیزی که حلال است و زلال است وگوارا ست
بانوی پیام آور پایان زمستان
زیباست به چشم تو قسم , چشم تو زیباست

سیدقاسم حسینی سوته

به فرض آنکه چشمت مهلت انکار نگذارد

به فرض آنکه چشمت مهلت انکار نگذارد
مجالی را برای فرصت زنهار نگذارد

چنان مست فریبایی کند اوضاع مجلس را
که جایی را برای خاطری هوشیار نگذارد

تو میدانی که درد برکه ی مدیون باران را
کسی پای حساب مرغ بوتیمار نگذارد

زلیخا! با خیانت آبروی عشق را بردی
بگیرم ردّی از تو پیش بوتیفار نگذارد

عروس مصر هم باشی به رسوایی نمی ارزد
خدایت را بگو تا پرده بر اسرار نگذارد

به بوی ننگ بدنامی بگو اسپند آتش را
از این پس در میان حجره اش عطار نگذارد

به دنیائی که لبریز از غبار بی وفائی هاست
کجا دیدی که بر کاخی رد آوار نگذارد ؟!

علی معصومی

این سال ها هم می‌گذرد

این سال ها هم می‌گذرد
چشم هایم کم سو تر می شوند
چین ها و چروک ها  نقش  می اندازند
و حتی این صورت  بی رنگ و بی لعاب می شود
.
.
.
و میان این همه پیر شدن ها
یک سؤال
آیا ...
دوست داشتن  تو هم
پیر می شود


لیلا مقدس

چندی است می تپد دل من درهوای تو

چندی است می تپد دل من درهوای تو
تا آسمان آبی و صاف صدای تو
چندی است چشم پنجره ام را گشوده ام
تا بگذرد به سمت دل من هوای تو
در هاله ای که وحدت تو موج می زند
ها !..از کجا شروع کنم از کجای تو
هیچت نیاز نیست بگویم که چیستی
از سا یه ها بپرس رها پا به پای تو
ای چشم های آبی تو رنگ عشق محض!
حسرت به من رسیده از آن چشم های تو
جنگل شو ای تمام تنت سوره های سبز
تا گم کنم مسیــرخودم لا به لای تو
ازکوچه ام که می گذری شاعر بهار
طوری عبورکن که بگیرم صدای تو
با من لطیف و ساده بیامیز ای جنون
کاری بکن که رنگ بگیرد حنای تو
من شاعرم به سهم خودم از تو سوختم
من سوختم که شعر بی ارزد برای تو

سیدقاسم حسینی سوته