خوش آمدی که داستانی از تو خوش باد

خوش آمدی که داستانی از تو خوش باد
یک داستان راستانی از تو خوش باد
ماه و پلنگ و ضامن آهو شدن ها
ماه و پلنگ و آسمانی از تو خوش باد
دنیا حریف من نخواهد شد یقینا
جان مرا خط امانی از تو خوش باد
زیبد اگر صد بار در شوقت بمیرم
ترکیده های استخوانی از تو خوش
باد
در حلق نور آسمان شبنم بنوشان
زیبایی رنگین کمانی از تو خوش باد
آمیزه ی دریا و جنگل ماندی ای خوب
یک عاشق مازندرانی از تو خوش باد
من می زنم گاهی به نعل و گاه برمیخ
خوشبختی هر دو جهانی از تو خوش باد

سیدقاسم حسینی سوته

مجنون صاف و ساده ی این آشنایی ام

مجنون صاف و ساده ی این آشنایی ام
گیسو بگستران بت گیسو طلایی ام
دل ها فدای چشم به نرگس نشسته ات
بالی به من ببخش که خیلی هوایی ام
برمن مگیر گرکه صدایت نموده ام
فریاد نام توست همه هم صدایی ام
فریاد می زنم که به پایان رسیده ام
دیگر امید نیست به روز رهایی ام
باید ز نخل موی تو خرمای عشق چید
حالی که از حضور تماشا هوایی ام
عیبم مکن به لکنت و تن پوش ساده ام
از لهجه ام بخوان که منم ..روستایی ام


سیدقاسم حسینی سوته

قد می کشد دلم قد دنیای چشم تو

قد می کشد دلم قد دنیای چشم تو
آدم عروج می کند از پای چشم تو
در زمهریر فصل زمستان و حجم زرد
تن پوش گرم ما شده شولای چشم تو
می ریزی از نگاه خودت در نگاه من
خورشید خنده می کند از لای چشم تو
در عمق چشم های تو طوفان شناور است
من غرق می شوم لب دریای چشم تو
آبی ترین مسافر اقلیم عشق ...من
آتش به جان ماست غزل های چشم تو
من ناگهان تمام شدم در مقابلت
با من چه می کند تب گیرای چشم تو
مخمورم از نگاه تو ای آفتاب محض
دیوانه ی صراحت مینای چشم تو
چیزی که من نخواستم از روزگار خویش
چیزی بجز طلوع تماشای چشم تو

سیدقاسم حسینی سوته

من آمدم به شعر گوارا کنم ترا

من آمدم به شعر گوارا کنم ترا
آمیزه ی ستاره و دریا کنم ترا
بگذار دست وروی بشویم ز نور تو
مثل نگاه آینـــــه پیدا کنم ترا
بگذار تا شبی بوزم روی دامنت
مثل نسیم و غنچه شکوفا کنم ترا
تو..ریشه کرده در دل باران و آفتاب
من می شوم شکوفه که زیبا کنم ترا
حالا بیا...بیا دو قدم مانده تا به من

من ایستاده ام که تماشا کنم ترا
گیسوی تو که بالش آرامش من است
پلکی بزن که شاعر دریا کنم ترا

سیدقاسم حسینی سوته

ای که چشم هایت آفتاب

ای که چشم هایت آفتاب
بر من عاشقانه تر بتاب
دل بزن به عطر و بوی یاس
یاس بی تو می شود خراب
با خودت پرنده را ببر
زیر بال آسمان به خواب
آب را به خویش تشنه کن
تن بزن به شعله های آب
دست من رها مکن...بیا
زلف را رها کن و بتاب
در تراوش صدای توست
دسته دسته شعرهای ناب
زیستن بدون تو محال
عشق یک سئوال بی جواب
ساده تر بگویمت: دلم
با تو می شود فقط مجاب


سیدقاسم حسینی سوته

چندیست بساط قدم عشق مهیاست

چندیست بساط قدم عشق مهیاست
چندیست دلم کشته ی آقایی دنیاست
هر چند که دوری ز من اما عطش تو
همسایه ی دیوار به دیوار دل ماست
در حوصله ام نیست دل آزاری خورشید
در سینه من وقت گل افشانی لیلاست
دوشیـزه ی بارآور باران و بهاری
در چشم تو در صدف آبی دریاست
بانوش دو چشم تو تهی می شوم از خویش
چیزی که حلال است و زلال است وگوارا ست
بانوی پیام آور پایان زمستان
زیباست به چشم تو قسم , چشم تو زیباست

سیدقاسم حسینی سوته

چندی است می تپد دل من درهوای تو

چندی است می تپد دل من درهوای تو
تا آسمان آبی و صاف صدای تو
چندی است چشم پنجره ام را گشوده ام
تا بگذرد به سمت دل من هوای تو
در هاله ای که وحدت تو موج می زند
ها !..از کجا شروع کنم از کجای تو
هیچت نیاز نیست بگویم که چیستی
از سا یه ها بپرس رها پا به پای تو
ای چشم های آبی تو رنگ عشق محض!
حسرت به من رسیده از آن چشم های تو
جنگل شو ای تمام تنت سوره های سبز
تا گم کنم مسیــرخودم لا به لای تو
ازکوچه ام که می گذری شاعر بهار
طوری عبورکن که بگیرم صدای تو
با من لطیف و ساده بیامیز ای جنون
کاری بکن که رنگ بگیرد حنای تو
من شاعرم به سهم خودم از تو سوختم
من سوختم که شعر بی ارزد برای تو

سیدقاسم حسینی سوته

از نور و از نسیم ملایم تری ...عزیز

از نور و از نسیم ملایم تری ...عزیز
دل را ز عاشقان جهان, می بری عزیز
با تو نکرد هیچ نگاهی برابری
یک پله از تمامی مردم سری عزیز
یک عالم اند گرچه هواخواه چشم تو
می میرم از نگاه تو با دیگری... عزیز
دستم بگیر و پای کشانم به لا مکان
چشمم به راه توست که بال و پری عزیز

پر رمز و راز مثل شب آسمان شهر
درگفتمان شهر پری پیکری عزیز
درقلب من نشسته بقدری که وصف نیست
دردانه ای و گوهر و انگشتری عزیز
چیزی شبیه جلگه ی سرتاسر شمال
سرزنده و رها و بهار آوری عزیز
از این همه بهار که داری به دامنت
یک شاخه گل برام نمی آوری عزیز!
بگذار تا بگویمت این: دوست دارمت
هرچند گفته های مرا از بری عزیز

سیدقاسم حسینی سوته

هنگامه شد که آمدی اما نیامدی

هنگامه شد که آمدی اما نیامدی
یا لااقل دوباره به اینــجا نیامدی
من هستم و همیشه همان حسرت بزرگ
محض خدا برای تماشا نیامدی
خیلی بدی به چیدن ماه و ستاره ها
خیلی بدی به دامن دریا نیامدی
رفتن چه حسن داشت که رفتی عزیز من
دنیا چه عیب داشت به دنیا نیامدی
بالفعل مثل دانه و بالقوه یک درخ
ت
امروز هم گذشت و تو بالا نیامدی
چندیست تلخ شد دهن انتظار من
براین نگاه تشـــنه گوارا نیامدی
طفلی دلش شکسته و فریاد می زند
دلتنگ دیدنت شده, اما نیامدی

سیدقاسم حسینی سوته

شاعرانه بخوان و عاشق باش

شاعرانه بخوان و عاشق باش
عاشقانه بمان و صادق باش
منطقی نیست عاشقی کردن؟
چه کسی گفته اهل منطق باش
عاشق زیستن در آرامش
در همه لحظه و دقایق باش
دل به لیلا ببند و مجنون شو
عذر عذرا مخواه و وامق باش
حیرت انگیز مثل دشت بهار
مملو از نرگس و شقایق باش
رود کن گیسوی بلندت را
سیل بغض مرا چو قایق باش
من که بیمار چشمهای توام
دلبری کن طبیب حاذق باش

در رگم خون تازه ای, پرکن
نبض قلب مرا موافق باش
من تو را چون الهه می بینم
پس خدایم بمان و لایق باش

سیدقاسم حسینی سوته