بی تو همچون روحِ سرگردان در این دنیاشدم

بی تو همچون روحِ سرگردان در
این دنیاشدم
حالِ زارم رانگر مجنونِ بی لیلاشدم

نیم شبها تا سحر نالم ز هجرانت
صنم
همچو موجی پُرتلاطم رویِ هردریا
شدم

ناله ها سر میدهم من کزجدایی
روزشب
بی وجودت دلبرا اندرجهان رسوا
شدم

رفتی از پیشم مرا تنها نهادی در
جهان
ازفراقت نازنین آواره درصحراشدم

بادوچشمانت مرا افسون نمودی
عاقبت
غمزه ها کردی برایم تا چنین شیدا
شدم

ترک کردی عاقبت ما را تو ناگه
بیوفا
رفته ای بی همنشین درروزدرشبها
شدم

بانگاهت مست می گشتم ولی با
رفتنت
من خُمارآلودِ آن چشمانت ای زیبا
شدم

از برم رفتی نپرسیدی تو حالی از
(خزان)
بی خبر هستی که من با رفتنت
تنهاشدم


علی اصغر تقی پور تمیجانی

بهارازره رسیدامّا،نیامدباز دلدارم

بهارازره رسیدامّا،نیامدباز دلدارم
نمی داندمگردلبر،که من مشتاقِ دیدارم

چرا آن ماهِ تابانم، نمی پرسد زِ
احوالم
مگر یارم نمیداند،به عشقش من
گرفتارم

نبستم دل به کس جانا،بغیرازرویِ
چون ماهت
شدم وابسته بر رویت،کنی هردم
چه آزارم

صبادستم به دامانت،به کویش گرگذرکردی
بگوکزجانبم بااو،فراقش کرده بیمارم

نگفتی دلبراآخر،چرا از دیده پنهانی
ببینم گرتراروزی،زدستت شکوه ها
دارم

کجاای مه خبرداری،چه حدپیشم
عزیزی تو
فقط یک تارِمویت را،به یک دنیا
خریدارم


قسم برچشمِ زیبایت،که هرگز
نشکنم عهدم
ز هرپیمان که بستم من،به آن پیمان وفادارم

چنان بنشسته ای جانا،ز اوّل تاابد
در دل
(خزان)درقلبِ شیدایش،ترادارد
فقط یارم


علی اصغر تقی پور تمیجانی

به تو گفتم مبر از یاد مرا دلبر من

به تو گفتم مبر از یاد مرا دلبر من
نزن آتش سرِخشمت توبه این پیکرمن

تونسوزان پربالم سرِ آن شعله چو شمع
چوبلایی که دلت خواست نیاری سرِمن

نکند جور جفا پیشه نمایی صنما
بچکدخون ز دوچشمم سرِاین دفتر من

به تو وابسته شدم دلبرسیمین تن من
چه شودگرتو شوی دردوجهان یاور من

کَرَمی گر بنمایی سرِ لطفت چه شود
تو شرابی ز لبت پُر بکنی ساغر من

ز چه بیداد نمایی به من از جور جفا
که چنین جور جفایت نشود باور من

ز ازل تا به کنون بخت مرا یار نبود
شده خاموش دراین هفت سمااختر من

همه عمرت توچه دیدی ز(خزان)غیر وفا
که سزاوار نمودی تو سزا کیفر من


علی اصغر تقی پور تمیجانی

دیدی شده ای رسوا،آخر دلِ دیوانه

دیدی شده ای رسوا،آخر دلِ دیوانه
درشعله ی عشقی هم،گشتی توچو پروانه

گفتم نَشَوی عاشق،بردیده ی شهلایش
اکنون ز چه مینالی،درگوشه ی میخانه

شیدا چه شَوی هردم،دیگرشده ام خسته
باید بگریزم من،کز دستِ تو ویرانه

گفتم که نروسویش،بگریزتوازکویش
دزدیده ترا آخر،بنگر ز چه رندانه

افسوس که درخوابی،بیدارتوکی بودی
قاپیده تراایدل،کز سینه چو دزدانه

وابسته شدی جانا،بریک رخِ زیبایی
ازروی خطاگشتی،یابوده چودردانه

ازدستِ توای دل من،دیوانه شَوَم دانم
بس ناله کنی درشب،هم گریه ی روزانه

گیرم که (خزان)باشد،راضی که شود عاشق
آخر تو بفر مادل ، کو دلبر جانانه


علی اصغر تقی پور تمیجانی

رفتی تو مرا عازمِ ویرانه نمودی

رفتی تو مرا عازمِ ویرانه نمودی
از غصّه مراراهیِ میخانه نمودی

مجنون شده ام بر سّرِ آن رفتنت ای
مه
از هجر تو آخر مَنِ دیوانه نمودی

عهدت بشکستی ز جفایت مه زیبا
با غصّه ی دنیا دِلِ دیوانه نمودی

گفتی نّرّود یاد تو هرگز ز وجودم
دیدی که فراموش چه رندانه نمودی

میخانه نشینی همه شبها شده کارم
رفتی تو مرا همدّمِ پیمانه نمودی

پیمان بگسستی ننمودی تو وفایی
باخود تو مرا یکسره بیگانه نمودی

برشعله ی خود سوخته ای جانِ تنم را
خودشمع فروزن منِ پروانه نمودی

رفتی که بسوزم ز فراقت همه عمرم
بنگرکه(خزان)راتوچوافسانه نمودی

علی اصغر تقی پور تمیجانی

رها کردی مرا تنها تو با صدها گرفتاری

رها کردی مرا تنها تو با صدها گرفتاری
به پایان میرسدعمرم نگارا با چه دشواری

چراکردی رها رفتی مرا با دردها ای مه
ندارم چون تو ای دلبر دراین دنیا پرستاری

طبیبی بهردردم چون توآخرمن کجایابم
به مثلت بهر درمانم کند هردم مرا یاری

ز هجرانت فتادم گوشه ای کز درد می نالم
پرستاری ندارم ماه من در وقت بیماری

تو رفتی تا بسوزم روزشبها ازفراقت من
جهان راگر بگردم من نیابم چون تو دلداری

شکستی قلب ماراعاقبت بارفتنت دلبر
کجاای بیوفابشکسته دل داردخریداری

اگر کردی فراموشم مرا بردی تو از یادت
بدان تازنده هستم من دراین قلبم تو جاداری

جدا گشتی تو آخر نازنیا از(خزان) رفتی
شدم تنها دراین عالم ندارم هیچ غمخواری

علی اصغر تقی پور تمیجانی

عهد بستی تا ابد باشی نگارم بیوفا

عهد بستی تا ابد باشی نگارم بیوفا
رفته ای کزدوریت من بیقرارم بیوفا

قصّه هاازعاشقی گفتی برایم روزشب
خاطراتی کزتومن درسینه دارم بیوفا

بر رقیبم دل سپردی عاقبت رفتی کجا
تاکه هرشب بی تو غم باشدکنارم بیوفا


ازچه روناگه شکستی عهدپیمانت بگو
جزتو این دل رابه کی باید سپارم بیوفا

قلبِ شیدایم شکستی بی سبب محبوب من
بی تو هر شب گریه کردن گشته کارم بیوفا

بهرعشقت گشته ام رسوای عالم نازنین
بینِ صدهاعاشقان کردی توخوارم بیوفا

رفته ای کزپیش من دل داده ای بردیگران
روز من راکرده ای چون شامِ تارم بیوفا

دل بریدی عاقبت رحمی نکردی بر(خزان)
از جفایت کن تماشا حالِ زارم بیوفا

علی اصغر تقی پور تمیجانی

آتشی در سینه دارم جای دل

آتشی در سینه دارم جای دل
آرزوها خفته در پهنای دل

دردرونش بین چه آشوبی بپاست
گوش کن تابشنوی غوغای دل

گشته مالامال دل کزموج عشق
پر تلاتم گشته در دریای دل

هر هوس هایش مهّیا کرده ام
جان نثاریها نمودم پای دل

گرچه مشتی خاک را دل کرده اند
کس چه داند ارزشِِ والای دل

بهر صیدم بنگرید این روزگار
دام هاگسترده در صحرای دل

عاقبت گردم فنا ازدستِ دل
شکوه ها دارم من ازسودای دل

ای(خزان)دوری کن ازامیال دل
پیچ خمها دارد این دنیای دل


علی اصغر تقی پور تمیجانی

ره نداردجزتوکس درقلب شیدایم هنوز

ره نداردجزتوکس درقلب شیدایم هنوز
خانه کردی دردلم هستی تورعنایم هنوز

باهزاران عشوه هایت عاشقم کردی چنان
شهره برعشقت شدم بنگرکه رسوایم هنوز

گرچه رفتم من زیادت لیک هستی خاطرم
همچومجنونت منم هستی تولیلایم هنوز


بانگاهی من شدم سرمستِ چشمت نازنین
همچنان شیدابه آن چشمانِ شهلایم هنوز

کرده ای محروم ما را از کنارت عاقبت
رفته ای کزپیشم ای مَه بی توتنهایم هنوز

دور گشتی دلبرا از نزد من رفتی کجا
ازفراقت نازنین نالان به شبهایم هنوز

عاقبت ترکم نمودی بارقیبان رفته ای
ازغمت محبوبه ام ویلانِ صحرایم هنوز

گرچه هرمَه روی عالم بر(خزان)داردنظر
بینِ هرمَه چهره ای هستی توزیبایم هنوز


علی اصغر تقی پور تمیجانی

هر شبی را تا سحر با خاطرت سر میکنم

هر شبی را تا سحر با خاطرت سر میکنم
گونه ام را روز شب با گریه ام تر میکنم

می سرایم من غزلها از فراقت بی وفا
سیل اشک ازدیده جاری روی دفتر میکنم

بی سبب کز پیش من رفتی توای مه ناگهان
تا سحر گه ناله از دستت ستمگر میکنم


آنقدر با دیدگانم خونِ دل ریزم چو سیل
جایگاهت را چنان دریایِ احمر میکنم

میکنم فریاد ها با مرغ شب من تا سحر
گوشِ آن افلاکیان با ناله ام کر میکنم

غصّه ها دارم ز هجرانت چه دانی نازنین
جای می من خونِ دل هردم به ساغر میکنم

همدمم غم گشته ای نا مهربان با رفتنت
من کجا جز غم نظر بر یار دیگر میکنم

با (خزان) گر بیوفایی ها کنی در عاشقی
عشق بی فرجام را چون غنچه پر پر میکنم

علی اصغر تقی پور تمیجانی