هی تو... من اصلا دوستت ندارم

هی تو...
من اصلا دوستت ندارم
نه موهای برّاقِ باران‌ خورده‌ات وقتی سه‌شنبه‌ی پیش چترت را جا‌گذاشتی

 زیباییش را به رخ دنیا کشید و نه وقتی از بالکُنِ مُشرف به خیابانِ دفترِ کارم, میان ازدحام عابران, پالتوی قرمزت را شناختم.


من اصلا تو را نمی‌بینم
حتی وقتی رژ گُلبهی‌ات را سُرخابی کردی, لب‌هایت را غنچه‌تر و مرا دیوانه‌تر.

من اصلا نگرانت نمیشوم
حتی وقتی دیشب کنار پنجره‌ی اتاقت در حال تماشای آسمان عطسه کردی

و دیدم که باز لباس گرم نپوشیدی!


من اصلا دستانت را دوست ندارم
آن بلورهای سفیدِ همیشه سرد با تزئینِ انگشتر یاقوتی که

 برای تولدت خریده بودم و هنوز به جان دوستش داری!


من اصلا برای تو نمی‌میرم
حتی وقتی میخندی و گونه‌هایت همان سیبی میشود که آدم را هوایی کرد.

لطفا نزدیک نیا, دور باش
از آن‌ دوری‌هایی که بتوانم هر روز عطرِ ورساچه‌ی صورتی‌ات را حس کنم.

اصلا با چه زبانی بگویم تا بفهمی؟
من شما را دوست نَـ دا رم...
ولی قسم به چشمانت که من؛ دروغگو‌ترین فراموشکارِ عالمم...


زهرا میرزایی

بیضیِ چشمانم درد می‌کند!

بیضیِ چشمانم درد می‌کند!
دایرهٔ قلبم درد می‌کند!
مربعِ دست‌هایم
استوانهٔ پاهایم
ذوزنقهٔ دهانم
بندبه‌بندِ عددِ پیِ استخوانِ بی تراکمم
بدونِ باهمگانم درد می‌کند!

منِ چندپهلویِ ناقصُ‌الاضلاع
_ متساوی‌الساقین
به‌اتفاقِ هندسهٔ امعا و احشا
مَردِ دردِ مُرکبم!


سیدمحمدرضالاهیجی

بی تو من باز شبی

بی تو من باز شبی
خسته ازآن کوچه گذشتم
بر لب قدحی
می زده پیمانه شکستم

من بودم و یک کوچه
پر از حسرت فریاد
یک پنجره و یاس سفید
رفته از یاد


یک خانه پر از خاطره
با حوض و اقاقی
مانده سر کوچه لب دیوار
هنوز اسم تو باقی

من خسته شبی باز
از آن کوچه گذشتم مست
از می و پیمانه بیاد تو
نوشتم

ایرج بهرام نژاد

مسیرمان سرِزبان‌ها افتاد

مسیرمان سرِزبان‌ها افتاد
قرارمان را بگذار
دو قدم مانده به صبح
نزدیکِ کوچهٔ آسمان
بعد از پیچِ زمین
سرِ ساعتِ بی‌تابیِ هجرتِ شب

آن‌جا…
خواهند رقصید
خورشید و ماه با ما

سیدمحمدرضا لاهیجی

در پسِ پرده‌ی چشمت

در پسِ پرده‌ی چشمت
چشمه‌ای می‌جوشید
که لب خشک نگاهم از آن
تشنگی می‌نوشید
من
به دنبال رگِ خواب تو بودم در خواب
که از آن قافله‌ای جا ماندم
که به سوی تو شتافت
من
به جا ماندن
از این دشت که این‌جاست
سزاوار ترم


احمد صفری

اگر شاخه گلی تنها شد

اگر شاخه گلی تنها شد
آن زمان باید گفت
دل تنها بس تاسف دارد.
که نماندست با او قلب و لب عاشق
که ندارد با خود همراهی تا اگر خورد زمین نه بخندد بر او که بگیرد دستش که ببوسد زخمش
شاید تنهایی درد نیست این زمین طی زمان می کردد رو به خدا می چرخد
چه کسی خواهد گفت که چرا رهگذران نکنند نیم نگاهی به هم
نکند یار بخواهد یا بگنجد در نقش خیالش مامنی از دنیا و نکندچاره درد یار را
مالِ دنیا مالِ دنیاست
دلامون مُهر شده و به نام خداست


فریبا صادقی

زیباترین شعرم

زیباترین شعرم
اتفاق دست های توست
در متن دست های من
عاشقانه ای که پروانه ها
برای جلب توجهِ گل هاشان زمزمه می کنند
و باران
برای درمان بیدهای مجنون می خواند
دست هایت !
این شرح حال زندگی

پرویز صادقی