هی تو... من اصلا دوستت ندارم

هی تو...
من اصلا دوستت ندارم
نه موهای برّاقِ باران‌ خورده‌ات وقتی سه‌شنبه‌ی پیش چترت را جا‌گذاشتی

 زیباییش را به رخ دنیا کشید و نه وقتی از بالکُنِ مُشرف به خیابانِ دفترِ کارم, میان ازدحام عابران, پالتوی قرمزت را شناختم.


من اصلا تو را نمی‌بینم
حتی وقتی رژ گُلبهی‌ات را سُرخابی کردی, لب‌هایت را غنچه‌تر و مرا دیوانه‌تر.

من اصلا نگرانت نمیشوم
حتی وقتی دیشب کنار پنجره‌ی اتاقت در حال تماشای آسمان عطسه کردی

و دیدم که باز لباس گرم نپوشیدی!


من اصلا دستانت را دوست ندارم
آن بلورهای سفیدِ همیشه سرد با تزئینِ انگشتر یاقوتی که

 برای تولدت خریده بودم و هنوز به جان دوستش داری!


من اصلا برای تو نمی‌میرم
حتی وقتی میخندی و گونه‌هایت همان سیبی میشود که آدم را هوایی کرد.

لطفا نزدیک نیا, دور باش
از آن‌ دوری‌هایی که بتوانم هر روز عطرِ ورساچه‌ی صورتی‌ات را حس کنم.

اصلا با چه زبانی بگویم تا بفهمی؟
من شما را دوست نَـ دا رم...
ولی قسم به چشمانت که من؛ دروغگو‌ترین فراموشکارِ عالمم...


زهرا میرزایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.