ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد


چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری

شبی میان این همه غم

شبی میان این همه غم
به دیدارت نشستم
تو برایم شعر سرودی
من هم در ذهنت بودم
پس مصراع ها به اسمم
بیت ها همگی به رنگم
من با تمام وجود
برایت سازی زدم
تو پرواز یاد گرفتی
پرواز کردی به قلبم


کیانوش محرمی

آبان

دارد پاییز می رسد،
انار نیستم
که برسم به دست هایِ تو
برگم !
پُر از
اضطرابِ افتادن...


" رضا کاظمی "