همه دغدغه هایم فرداست

همه دغدغه هایم فرداست
که بهاران برسد من هنوز بار خزانم بر دوش
کو پیامی که مرا با خبرش شاد کند
خاطرش هست وز عطرش مشامم مدهوش
من که پیوسته اشکم ز مژگان جاری است
گاهی خنده ای ناچار همراه سکوتم پر جوش
چاره کار گریز از تنهائی است بیرون بروم از خود
که مرا سخت آزار دهد بی کلامم خا موش
آه......آرزویم نا گفته از حسم پیداست بهار
از خزان بیزارم برهانم از غم ، نشانم آغوش


عبدالمجید پرهیز کار

بهارآمد

بهارآمد
ولی اینک بهارمن
بهار حزن واندوه است
لباس ماتمم راازتنم بیرون نمیبینم
که اینجا این بهارمن سراپا غرق اندوه است
بهرجابنگرم شاید ببینم تک گلی یاسبزه ای بامیخکی یک جا نشسته
ولی اینجا دل من بی کس وتنها برای ان گل تنها نشسته
چه گلهایی که هریک میشدند نوری براین قلب تاریک بسان
نوریزدانی
چراغانی بشد این باغ
ولی ناگه غم تو کرد این دل را
بسان مرغ نیم جانی
که تنش رامیکند صیادبریانی وباغم
میشود هرسو چوعاشق روبه گریانی


فاطمه قاسمی

من از غم برای خود تن پوشی ساختم و بر تن کردم

من از غم برای خود تن پوشی ساختم و بر تن کردم
من از تنهایی برای خود رویا ساختم و با آن زندگی کردم
آن رویا پر بود از کسایی که دوستم داشتن و در کنارشون خوشحال بودم
و پشت آن تن پوش و رویا خود را پنهان کردم
شب ها و تاریکی های زندگیم را روز و روشنایی تصور کردم
از گریه های بی امانم شعر خوشبختی سرودم و در پس خنده هایم هزار غم و افسوس بود

من
منی که می نویسم
منی که نفس می کشم
کی هستم؟
خودم نیز یا خود بیگانه شدم
بیگانه ای در این شهر پر هیاهو و در این روزگار جنگ زده
آغوشی می خواهم از جنس محبت
از جنس عشق
از جنس دوست داشتن
دریاها اگر جوهر شوند و درختان قلم
هیچ کدام نمی توانند فریاد قلبم را بنویسند و حال دلم را توصیف
قلم به اشک خواهد افتاد و ورق از غم شرحه شرحه خواهد شد
با حریری سبز بر تن و گیسوان آشفته
لب دریای آبی منتظرم
منتظر روزی که با خدایم دیدار کنم و بگویم
این بی عدالتی در حقم روا نبود


المیرا جلیلوند

آسمان خواب است

آسمان خواب است
فروغ دیده خورشید کم رنگ
هزاران رنگ، نا پیدا
میان خاموشی شبها
کسی انگار نمیبیند
کسی انگار نمی خواهد
غم این روزهای برده گی را،
کسی درسینه اش انگار،
نمی بیند، نمی چیند.
کدام اختر چنین نفرین کرده روزگار مردمانی را که در هر ثانیه کوشش
به جز خونی بدون مزد
نمیبیند، نمی خواهد.
هزاران مرد بدون درد
نمیخواهند آزادی..
امان از بردگی هامان..
امان از لحظه های انتظاری که به اوگفتیم می آییم
ولی انگار بیماریم.
جنون در خونمان رفته
و ترسی بیمار گونه از ابتدای نوجوانیمان
و اکنون، ما کجا هستیم
و آن اختر که نفرین کرد مردمانم را..

تورج میرزایی

غیر مهتاب بیائید که در دل نکنیم

غیر مهتاب بیائید که در دل نکنیم
آب این برکه ذلال است بیا گل نکنیم

قامت راست از آن سرو بلند آموزیم
پیش جاهل قد افراشته مایل نکنیم

راه نو رفته و هر کهنه به آتش بکشیم
بیش از این خون به دل آدم عاقل نکنیم

در دل خویش نهال گل خوشبو پرور
تا خاشاک و خسی بیهده حاصل نکنیم

مکتب عشق به آسانی نگیرد پایان
گر ندانیم در این مدرسه منزل نکنیم

بحر عشاق نه دریای بدون خطر است
پس دگر فکر نجات و لب ساحل نکنیم

چشم دل باز بگردید از این رنج دراز
بی تفکر دگر اندیشه باطل نکنیم


جعفر تهرانی

تمام سهم من از شب

تمام سهم من از شب
ندیدن‌های بسیار است
نمی‌بینم کجا هستم
نمی‌‌دانم تو می‌بینی؟
تو می‌آیی به پشت پنجره گاهی؟

نجوا خلفیان

آری من بیشتر از خودم

آری من بیشتر از خودم
تو را دوست داشتم
پتوی چهارخانه‌ام را
تا زیر چانه‌ات بالا کشیدم
و در حال تماشای تو
از سرما مُردم..


محمد کشتکار

مانند بهار خرم و شاد شویم

مانند بهار خرم و شاد شویم
از بند زمستان همه آزاد شویم

تا نعره‌ی بیداد زمان قطع شود
برخیز بیا یکسره فریاد شویم


حسن عباسی