بهارآمد

بهارآمد
ولی اینک بهارمن
بهار حزن واندوه است
لباس ماتمم راازتنم بیرون نمیبینم
که اینجا این بهارمن سراپا غرق اندوه است
بهرجابنگرم شاید ببینم تک گلی یاسبزه ای بامیخکی یک جا نشسته
ولی اینجا دل من بی کس وتنها برای ان گل تنها نشسته
چه گلهایی که هریک میشدند نوری براین قلب تاریک بسان
نوریزدانی
چراغانی بشد این باغ
ولی ناگه غم تو کرد این دل را
بسان مرغ نیم جانی
که تنش رامیکند صیادبریانی وباغم
میشود هرسو چوعاشق روبه گریانی


فاطمه قاسمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.