آسمان خواب است

آسمان خواب است
فروغ دیده خورشید کم رنگ
هزاران رنگ، نا پیدا
میان خاموشی شبها
کسی انگار نمیبیند
کسی انگار نمی خواهد
غم این روزهای برده گی را،
کسی درسینه اش انگار،
نمی بیند، نمی چیند.
کدام اختر چنین نفرین کرده روزگار مردمانی را که در هر ثانیه کوشش
به جز خونی بدون مزد
نمیبیند، نمی خواهد.
هزاران مرد بدون درد
نمیخواهند آزادی..
امان از بردگی هامان..
امان از لحظه های انتظاری که به اوگفتیم می آییم
ولی انگار بیماریم.
جنون در خونمان رفته
و ترسی بیمار گونه از ابتدای نوجوانیمان
و اکنون، ما کجا هستیم
و آن اختر که نفرین کرد مردمانم را..

تورج میرزایی

به دنبال تو، من

به دنبال تو، من
خیابانتان را هر روز قدم میزنم
کوچه به کوچه
در به در
اما خبری از تو نبود.
حتی همان نان خشکی با همان ارابه
حتی همان درخت، همان تیر برق
اما خبری از تو نبود.
زمستان در همان نزدیکیست، بلورهای سفید برف،
روی کلاه و شال گردنت،
قرمز
اما خبری از تو نبود.

راهِ‌مان گم شد، خودمانم نیز
آن آخرین بوسه نیز
اماخبری از تو نیست..


تورج میرزایی

مرد می آمد از میان مه

مرد می آمد از میان مه
جنگل انبوه زرد در مه
خش خش برگ درختان بلوط
سپیدار یا توت
زیر پای مرد
همه رنگ، سرخ و زرد
خشک و تر
قهوه ای یا تیره تر
همه مهمان زمین
گاهی هم سینه سرخی از شاخه ای میجست،
در مه ناپدید میشد
ابر یا مه هردو توامان باهم
در میان باد پیچ میخوردند در دل جنگل
همراه شبنم روی چهره آن مرد.
روی ریش سیاه او، نقش های بلور
روی ابرویش
غباری از شبنم
شاخه های لخت درخت
روی سر مرد
کاش میدانست
در جستجوی چیست
کاش می دانست
چون برگان درخت در پاییز
آخرش میمیرد..

تورج میرزایی

به به.. باز هم باران،

به به..
باز هم باران،
مرزهای جغرافی قلبم را
با خودش برد شمال..
انگار می داند!
طاقتم طاق شده است...

تورج میرزایی