مرد می آمد از میان مه

مرد می آمد از میان مه
جنگل انبوه زرد در مه
خش خش برگ درختان بلوط
سپیدار یا توت
زیر پای مرد
همه رنگ، سرخ و زرد
خشک و تر
قهوه ای یا تیره تر
همه مهمان زمین
گاهی هم سینه سرخی از شاخه ای میجست،
در مه ناپدید میشد
ابر یا مه هردو توامان باهم
در میان باد پیچ میخوردند در دل جنگل
همراه شبنم روی چهره آن مرد.
روی ریش سیاه او، نقش های بلور
روی ابرویش
غباری از شبنم
شاخه های لخت درخت
روی سر مرد
کاش میدانست
در جستجوی چیست
کاش می دانست
چون برگان درخت در پاییز
آخرش میمیرد..

تورج میرزایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.