چکار کنم نمی رود.

چکار کنم نمی رود.
چکار کنم ک پر روتراز پشه های
گشنه تیر ماه هست
حتی پشه بند بی خیالی هم
حریفش نمی شود
گوش هایم را پراز پنبه می کنم
ولی بازخُرناسش می آیدو
آزارم می دهد
وپفی چشمهایم درست
بخاطر همین قضیه است
میدانی کدام قضیه؟
خیالت را می گویم...


سمیه معمری ویرثق

نه شاعر بود نه نویسنده

نه شاعر بود نه نویسنده ولی تمام حرف های دلم را از بر بود
و شعرهای ریخته شده در چشمانم را میخواند.

یلدا خستو

من مست و تو بی خانه

من مست و تو بی خانه
دور از من و دیوانه

ما کی رسیم لانه
کو خانه و کاشانه

من عاشق و آواره
هر شب در میخانه

دنبال تو میگردم
می سوزم از این دردم


تو هر چه که هستی باش
در زندان قلبم کاش

دل فقط تو می خواهد
آواز از تو می خواند


محمد خوش بین

باز شب شد و دلتنگ روی توأم

باز شب شد و دلتنگ روی توأم
در پی شادی ها و فریادهای توأم

دلتنگی های مرا هرگز سرکوب نکن
روزیه بی حضور عطرخوش بوی توأم


منوچهر فتیان پور

(بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه) عبورم افتاد

(بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه) عبورم افتاد
چشم آن کوچه عجب مات حضورم افتادم
دست در دست غمت همره مه می رفتم
آتش هجر تو در قلب صبورم افتاد
آهی از سینه پر درد کشیدم که چنان
اثر آه بدل نفخه ی صورم افتاد
مست از یک نگهم گشت چو اورا دیدم
چشم نرگس چو بر این چشم خمورم افتاد
تا نفس در دل من هست تو را می طلبم عشق تو کی زدل پر شر و شورم اف
تاد

محمدحسن مداحی

و من می‌خواهم از این بستر غمبار برخیزم

و من می‌خواهم از این بستر غمبار برخیزم
توانی نیست من را .لیک حالی نیست
هوایی نیست
برای پر زدن زین بستر غمبار
در این بستر که من هستم
سلامم می‌کند هر روز و هر ساعت
سلامم می‌کند  دلتنگی بسیار
فرومی بندم دگرباره پلکهایم را
و میگردم به دنبال آرامشی این بار
یکایک غصه های بی ته و بن
به دنبالم می آیند، رنج های تبدار
اوهامی به اشکالی نافرم و نکبت بار
تبر بر دست و خشم آلود
پر از طوفان پوچی ها
گرازین هیبت ، افعی بر
چونان اژدر  لهیب شعله اش بدتر

به دنبالم می آیند اشباحی که بیش از ترس، رنج و غم
در خویش دارند
چونان کفتارهای زشت هیکل به شکلی شوم و شیطانی
به دنبال شکاری ترس خورده و زخمی
از پی روح قربانی.

می گشایم چشم از آن دوزخ نفرین
ولیکن روشنائی هزاران نور در چشمم
چونان آسیب نامیمون خورشید ، در چشم خفاشی
مرا در رنج روزی شوکران پرور
می کند پرپر.
خسته از این  زندگانی که طعم مرگ دارد
می شوم آشفته و تنها و بی یاور
اسیر رنج های پهناور

سید قاسم موسوی

صبحِ تجلّی رسید، روشنه در دید زد

صبحِ تجلّی رسید، روشنه در دید زد
مدادِ زردِ خدا رنگ به خورشید زد

تیغِ فلق در سپهر پردهٔ شب را درید
در بَرِ برجِ حَمَل مهر فلک را کشید

بادِ صبا بر چمن بادهٔ مستی فشاند
با دمِ مستانه گل غنچهٔ خود را دراند


ابر ز شوق و طرب اشک و شِکَر‌دانه ریخت
خاک فسرده وّ سرد خرقهٔ عزلت گسیخت

روز ز نو آمد و روزیِ نو همچنین
بازیِ دوران نگر چرخشِ کیهان ببین

در دلِ صادق ، بهار نیست به غیر از خزان
ای تو بهار دل و راحت روح و روان

سال، خوشت باد و صد سال چو این سالیان
جان خوش و جانان خوش و خوش همگان در جهان


نوروز فرخنده و پیروز باد

محمد شریف صادقی

داخل جنگل

داخل جنگل
در پیچ و خم درختان افرا
در حجمی از غلظت مه آلوده هوا
فرشی از الوان نارنجی و زرد بر زمین
وحوشی افسار گسیخته در کمین
جاری باشد
احساساتمان در رودخانه ای جوشان
در ورای آن باد خروشان
سکوت سرشار
چون موجودات جنبنده در زیر زمین
و مرور شود در ذهنمان
نغمه های شاعرانه لامارتین
پرواز روح بر فراز آن زندگان
خندیدن جنبندگان
و ما بنوازیم قطعه ای
که نقطه ی اوج آن تهیست
تا آزاد باشد صعود
بر فراز هست و بود
شنیده شود صدای کلاغ
از آن دوردست های نزدیک
چون آهنگ هول آذرخش
در گوش چنبره زده سنجاب
در بطن درخت
سرشار از ترس و اندوهی آتشین
و محو شویم باهم در این هنگام
در آن ابرهای خاکستری
آن توده های حجم کبود
آنجایی که در می آمیزد مرگ و زندگی
و باز پس دهیم
خاک و باد و آتش و آبی
کزان آمد پدید
این فعلِ وجود
وان نیست پرید...

مبینا سلطانلو