بر درخت آرزوهای بی برگ

بر درخت آرزوهای بی برگ
گاهی دستت به شاخه‌ای بند است
و می‌دانی که
آن خُشکْ شاخه خواهد شکست
و درمی‌مانی
که ساکن بمانی
یا که رها کنی
برای چند لحظه بیشتر درنگی
بجنگی
یا به دست خودت
خودت را
به سقوطی قطعی بسپاری


محمد شریف صادقی

بر در، تو چرا ماندی؟ برخیز بیا در بر

بر در، تو چرا ماندی؟ برخیز بیا در بر
سر بهر چه گرداندی؟ ای دردِ سرت بر سر

از زمزمه‌ات در گوش، صد بانگِ قیامت رفت
بر لب تو چه خواندی که جانم به لب آمد بر

بالا سرِ خود را گیر، پاسخ نده سَر‌بالا
سرْ زیر چرا داری؟ داری چه به زیرِ سر؟

طوفان ز درون برخاست، وز دیده برون باران
در برزخ این و آن، تن در تنش از تندر

برخیز که برخیزد گرد غمم از مژگان
بنشین تو که بنشانم مه‌رویِ تو بر منظر

در بر چه دلی دارم خواهد که رمد از بر
سر در شرری دارم، دارم شرری در سر (1)

پیش آ که به شکرانه اِسپندِ تنِ خاکی
در‌سوزم و برخیزم چون دودهٔ در مجمر

ای شاهدِ بازاری، تا چند تو بگذاری
عاشق به رواداری؟... داری چو روا آخر؟

دل دادم و دل‌بندی، بردی دل و دل کندی
هیهات چه می‌خندی بر نالهٔ چشمِ تر

محمد شریف صادقی

صبحِ تجلّی رسید، روشنه در دید زد

صبحِ تجلّی رسید، روشنه در دید زد
مدادِ زردِ خدا رنگ به خورشید زد

تیغِ فلق در سپهر پردهٔ شب را درید
در بَرِ برجِ حَمَل مهر فلک را کشید

بادِ صبا بر چمن بادهٔ مستی فشاند
با دمِ مستانه گل غنچهٔ خود را دراند


ابر ز شوق و طرب اشک و شِکَر‌دانه ریخت
خاک فسرده وّ سرد خرقهٔ عزلت گسیخت

روز ز نو آمد و روزیِ نو همچنین
بازیِ دوران نگر چرخشِ کیهان ببین

در دلِ صادق ، بهار نیست به غیر از خزان
ای تو بهار دل و راحت روح و روان

سال، خوشت باد و صد سال چو این سالیان
جان خوش و جانان خوش و خوش همگان در جهان


نوروز فرخنده و پیروز باد

محمد شریف صادقی