شبی غریب و چشمی که داشت جان می‌داد

شبی غریب و چشمی که داشت جان می‌داد
و بغض خستگی که گاهی خودی نشان می‌داد
دلم کنار پنجره بود و چه خوب می‌فهمید
که او عجیب خنده نازی با عابران می‌داد
نگاه منتظرم را کلاغ می‌ دزدید
و کودکی که تبسم به این و آن می‌داد
چقدر خاطره دارم؟ درست یادم نیست
از آن نگاه قشنگی که رایگان می‌داد
و کاش پنجره‌ها را دوباره وا می‌کرد
دوباره فرصت رویش به آسمان می‌داد
تمام طول خیابان سکوت خاموشی
نه عابری که به کوچه دوباره جان می‌داد
رسوب ثانیه‌ها در سکوت حس می‌شد
و دست آخر رفتن که شب تکان می‌داد
نیامد او سر قولی که داد چشمانش
و دست خالی من هم که بوی نان می‌داد

جواد جهانی فرح آبادی

همین که نور بیاورم

همین که نور بیاورم
برای شب پره ی خیره
در آینه ی تاریک
و آتش دستهایم را بدهم
به تن سرد کبوتر آواره
در گوشه ی حیاط
کافی ست تا بگویم
جهان را دوست دارم؟
و یا برای عشق به جهان
باید چون گلی سرخ باشم
که بی دریغ عطرافشانی می کند؟


علی بارانی

عشق دردیست که همزاد ندارد

عشق دردیست که همزاد ندارد
صدایت قدرت جلوه و فریاد ندارد

نگاهت هیچکس جز او ندیده است
دلت تنها برای او تپیده است

نازنین من ، نگارم ، ای جهانم
بدون تو جهان را من نخواهم

عاشقت بودم و دیوانه و مستت
شکستی اولین چیزی که آمد را به دستت

شکستی قلب من را همچو شیشه
به قلب من زدی بسیار تیشه

تو را فرشته‌ای دیدم که بالی ندارد
غم و اندوه دردیست که مانند ندارد

نرفت یک‌دم نگاهت از جهانم
نرفت یک‌دم صدایت از سرایم

عشق دردیست که همزاد ندارد
صدایت قدرت جلوه و فریاد ندارد


ستاره عینعلی

می شود اما حال وقتش نیست

می شود اما حال وقتش نیست
می شود اما زمانه‌ خوش نیست
می شود اما خبر از یار خوش القاب نیست
می روم اما کمین در راه نیست
قاصد بی خبر گمراه نیست

‌ما مهتران هستیم ، دیگران‌ پوچ
ما تندرست و قبراق ، دیگران لوچ
ما خنده به رو ، دیگران مرده
غم اندوه ، به خود سپرده


می گوید سخنان ، دست در جارو و با هیجان
در درونش چیز دیگر پیداست ، مرد رفتگری که در اینجاست
رنگ رخسار آگاه از کلام نیست ، عبا‌ اصلا با الطاف نیست

در دلم غمیگن ام ، خوش به حالش طفلک
در خیابان ها به شوق هیچ و پوچ طفلک
‌در دلش هیچ ، دستان خالی‌ طفلک
می زداید ، شیره می مالد به سر
حالِ من خوب است ، فدایت ای پسر
هر چه بوده ، روز و هفته ، ماه و سال
هرچه بوده ، بودم من در تلاش
حال اینم ، دیگر ممتاز نیست
بالاییان خواب اند ، من بیدار پیشتاز نیست
من تقلا کردم نشد ، او نمیخواهد چیز ها
کارِ رفتگر سست و ناتوان
دشنام نیست

دانیال رستمی

دود غلیظ پر شده بر ریه های پاک شهر

دود غلیظ پر شده بر ریه های پاک شهر
تیره گی زمان سرد ، نکرد به روشنی گذر

نهان ز دید خلق شده دره و کوه و رود و دشت
رنگ فضای شهرمان روز بروز سیاه تر

به دست خود پسندمان بسته شده راه نفس
از آشیان دوستی کبوترم کشیده پر

به سوگ پاکی هوا بر تن شهر رخت سیاه
جلوه نموده است رها ، رفته فنا شکوه و فر

عافیت و سلامتی شده فدای کار و نان
پرنده های شهر هم نوش نموده جام زهر

بنفشه های باغ هم خمار و بی رمق شدند
دود سیاه شهر مان خسته چرا کند گذر


باد سحر ، بکَن ز جا ، خواب عمیق دود را
پرده مات از رخ مهر ، بزن ببر کنارتر

به گردن قطور دود قلاده ای ببند زود
طناب آن به دست گیر از پس خود بکش ببر

برون نما اَبر بخیل و کم سخاوت کدر
رها کن قناری اسیر را ، ز پشت میله های قهر

اکسیژن هوای شهر گریخته از مرز صواب
پنجره های شب تار باز نشد سوی سحر

ز بی خیالی بشر ، گریه کنان رویم به در
دو پای سالمی که هست راه نمیروند به سر

ساغر سم به خورد شهر نیست به قاموس بشر
بر تنه های بارور ، کسی نمی زند تبر


قاسم لبیکی

اتفاق ساده می‌افتد.

اتفاق ساده می‌افتد.
مثلِ شکستنِ گلدان،
مثلِ گفتنِ خداحافظی،
مثل رفتن و تا همیشه برنگشتن.

به فکر رفتنم از این زمانه سیر شدم

به فکر رفتنم از این زمانه سیر شدم
فرار می‌کنم از جمع و گوشه گیر شدم

همین که دید به مقصد رسیده دورم زد
مرا که باعثِ همواریِ مسیر شدم

میان سنگ‌دلان هستم و پر از احساس
شبیه یک گلِ روییده در کویر شدم

به گیسوان سپیدم نگاه کن مادر
ببین گرفته دعایت،ببین که پیر شدم

دعا بکن که بمیرم،رها شدم شاید
که سالهاست به دستان عشق اسیر شدم

علی قایدی

آغاز بهار و زنده شدن زمین مبارک باد

با شروع بهار همه چیز رنگ و بویی تازه به خود می‌گیرد
این افسانه زیبا و ماندگار همیشه در خاطره‌ها خواهد ماند
که هر شخص احساس می‌کند که نخستین روز از بهار مشابه اولین روز آفرینش است
آغاز بهار و زنده شدن زمین مبارک باد