دود غلیظ پر شده بر ریه های پاک شهر

دود غلیظ پر شده بر ریه های پاک شهر
تیره گی زمان سرد ، نکرد به روشنی گذر

نهان ز دید خلق شده دره و کوه و رود و دشت
رنگ فضای شهرمان روز بروز سیاه تر

به دست خود پسندمان بسته شده راه نفس
از آشیان دوستی کبوترم کشیده پر

به سوگ پاکی هوا بر تن شهر رخت سیاه
جلوه نموده است رها ، رفته فنا شکوه و فر

عافیت و سلامتی شده فدای کار و نان
پرنده های شهر هم نوش نموده جام زهر

بنفشه های باغ هم خمار و بی رمق شدند
دود سیاه شهر مان خسته چرا کند گذر


باد سحر ، بکَن ز جا ، خواب عمیق دود را
پرده مات از رخ مهر ، بزن ببر کنارتر

به گردن قطور دود قلاده ای ببند زود
طناب آن به دست گیر از پس خود بکش ببر

برون نما اَبر بخیل و کم سخاوت کدر
رها کن قناری اسیر را ، ز پشت میله های قهر

اکسیژن هوای شهر گریخته از مرز صواب
پنجره های شب تار باز نشد سوی سحر

ز بی خیالی بشر ، گریه کنان رویم به در
دو پای سالمی که هست راه نمیروند به سر

ساغر سم به خورد شهر نیست به قاموس بشر
بر تنه های بارور ، کسی نمی زند تبر


قاسم لبیکی

به برق چشمانت

به برق چشمانت
من سلام کردم
سلامت بود
چقدرخرم
چقدر شاداب
پس از این مدت طولانی زجر آور جان کاه
که بستر ها هم آغوش غم انگیز تو در هر لحظه طولانی ما بود
ومن خوشحالم از آزادی جسم و شکوفا گشتن روح بلند تو
به زیبا دشت دل داری
چقدر شور آفرین است ماندن ما زیر این لذت فزا سایه
که می سازی به برگ و شاخه سار مهر لبخندت


قاسم لبیکی

دانی که صنم به کوی تنهایی ما , گذر نکرد

دانی که صنم به کوی تنهایی ما , گذر نکرد
هر سو نگریست , بر رخ شیدای ما , نظر نکرد

هر جا سفر نمود , دل به عشوه کَند و بُرد
آه و صد دریغ به شهر پریشان دل , سفر نکرد

بر سایه سار اَبروی مشکین او شدم چو بیقرار
در پی وصل به هرکجا کشاند ولی به ظلمتم , قمر نکرد

با چشم مست , تیر به هر کرانه می نمود پرتاب

آخر از آن نگاه شعاعی بر دل زارم , اَثر نکرد

ما مانده ایم و هجر جگر سوز یار دیرینه
مردیم ز هجر یار و شب هجران ما , سحر نکرد

گویند اگر به شهر جلوه‌گر شود روزی
باید که بست پرده چشمان و بیشتر خطر نکرد

آیا به وصل تو خواهم رسید با صد امید سرد
هر چند که صد هزار ناز و کرشمه به وصلت ظفر نکرد

دانم که دست نوازش گرمت , به عاشقان , رسد روزی
حتمآ غبار آینه دل , مرا ز حلقه هجران , بدر نکرد


قاسم لبیکی

نعره باد چه با خشم به پهنای درخت می پیچد

نعره باد چه با خشم به پهنای درخت می پیچد
وحشت انداخته در دامن چتر گردو
ترس بسیار به اندام شکوهمند چنار
شک و تردید به ماندن و یا رفتن زاغ
از سر لانه طوفان زده بر کله کاج
نگرانی غم انگیز درخت بادام
از صبوری ظریفِ گل و گلبرگِ شکوفه
به تکانهای شدید طوفان
که زده سیلی شاه کوب به مظلومیت سبزِ رخ و بار درخت
به زمانی که شکوفه سر هر شاخه آن چو عروسان به لطافت و ظرافت رقصان
هر دمی تاب دهد برگ و برش را بر هم
آن چونان سخت و مهیب
که رساند امیدواری او را بر هیچ
تا که از ناچاری
کفتر شوق و امید
بگشاید پرواز
سوی بیغوله ناکامی‌ها

بعدِ طوفان
سخنی
گفت به زاغ
کاج بلند:
استقامت وَ قناعت وَ صبوری باید
بشود زمزمه جان عمل

ناز و نعمت به وفور
نشود راه گشا
در بر باد شدید
یا که طوفان مهیب

قاسم لبیکی