می شود اما حال وقتش نیست

می شود اما حال وقتش نیست
می شود اما زمانه‌ خوش نیست
می شود اما خبر از یار خوش القاب نیست
می روم اما کمین در راه نیست
قاصد بی خبر گمراه نیست

‌ما مهتران هستیم ، دیگران‌ پوچ
ما تندرست و قبراق ، دیگران لوچ
ما خنده به رو ، دیگران مرده
غم اندوه ، به خود سپرده


می گوید سخنان ، دست در جارو و با هیجان
در درونش چیز دیگر پیداست ، مرد رفتگری که در اینجاست
رنگ رخسار آگاه از کلام نیست ، عبا‌ اصلا با الطاف نیست

در دلم غمیگن ام ، خوش به حالش طفلک
در خیابان ها به شوق هیچ و پوچ طفلک
‌در دلش هیچ ، دستان خالی‌ طفلک
می زداید ، شیره می مالد به سر
حالِ من خوب است ، فدایت ای پسر
هر چه بوده ، روز و هفته ، ماه و سال
هرچه بوده ، بودم من در تلاش
حال اینم ، دیگر ممتاز نیست
بالاییان خواب اند ، من بیدار پیشتاز نیست
من تقلا کردم نشد ، او نمیخواهد چیز ها
کارِ رفتگر سست و ناتوان
دشنام نیست

دانیال رستمی

رحمی به پنجره ندارد باران

رحمی به پنجره ندارد باران
می نوازد سازی
که نمیدانم چه نامم آن را
میزند باتلاق خواب هایم فریاد
میخواهد مرا
می برد مرا در دنیای دور
غرق می‌کنندم در خاطره ها
روزگارم سیبیست هرچند خوش طعم ، که نتوانم گازش زد با پوست
روزگارم اثر مرکب بی گناهیست بر میزی سفید
روزگارم نا تمام شعریست در کرانه مچاله کاغذها
زندگانی ام ،حفره ای دارد عمیق
که پیداست در آن
چیست پنهان پشت هر خنده ی من
بال و پر میزند دائم
سیره ای آشفته که در آن پیداست
میخواهد دست نجات
نجاتش بدهید..


دانیال رستمی