رحمی به پنجره ندارد باران

رحمی به پنجره ندارد باران
می نوازد سازی
که نمیدانم چه نامم آن را
میزند باتلاق خواب هایم فریاد
میخواهد مرا
می برد مرا در دنیای دور
غرق می‌کنندم در خاطره ها
روزگارم سیبیست هرچند خوش طعم ، که نتوانم گازش زد با پوست
روزگارم اثر مرکب بی گناهیست بر میزی سفید
روزگارم نا تمام شعریست در کرانه مچاله کاغذها
زندگانی ام ،حفره ای دارد عمیق
که پیداست در آن
چیست پنهان پشت هر خنده ی من
بال و پر میزند دائم
سیره ای آشفته که در آن پیداست
میخواهد دست نجات
نجاتش بدهید..


دانیال رستمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.