باید که‌شبی خوابِ تو تعبیر شود

باید که‌شبی خوابِ تو تعبیر شود
با ما سحری عشقِ تو درگیر شود. . .

نوشیدنِ می عجب صفایی دارد
می‌خانه اگر مسلخِ تزویر شود. . .


حسن کریم‌زاده اردکانی

سوختم خود را در آتش همچون شمع

سوختم خود را در آتش همچون شمع
من سراغ صبح را هر دم به دم می گیرم
شب مرا گفت سحر نزدیک است
گفتمش تا رسد از راه ز غم می میرم

سحرفهامی

پس آن رفتن تو

پس آن رفتن تو
چشم به راه تو نشستم با دلی خسته و نالان
ابر و باد و مه و باران
شاهدم هستند و گواه
که چه آمد به سرم بعد آن رفتن تو
چه جگر سوز شدم و ذکرم شده آه
آه از این دوری و این فاصله ها
آه از این یاد تو و خاطره ها
آه از این غم که درون دل من
بعد تو غوغا فکند، خون بکند قلب مرا
آه از این نم نم باران بهار
که مرا خیس کند چون غم این دوری یار
هر دو چشمان مرا تر بکند
جان نگار
آه از این ، این همه آهی که تراوش بکند
ز درون دل بیمار من ای وای مرا
ای وای از این آه و از این آه و از این آه، مرا


عقیل ماله میر

اشکِ خاکستری شعر مرا

اشکِ خاکستری شعر مرا
در پس آرامش
سرسخت ترین قافیه ها
نتوانست که تفسیر کند
شاعر خسته ی شب
مستِ احساس که شد
واژه ها تب کردند
سرکش از رقص قلم
فاش در آشوبی سپید
شیشه ی شرم به پیوستی پریش
می نوشت از آتش و شاهد و شمع

بی سبب نیست

که خاکستر خاموش سپیدم
شرر و شعله ی پنهان دارد

سپیده رسا

آنکه می گفت که ناسور فقط یک زخم است؟

آنکه می گفت که ناسور فقط یک زخم است؟
برسان باد به نوش گوشش
که درفش دلمان باز
به مویی بند است

و به شیرینی تلخ
مثل یک زهرِ عسل
عطش جانم را
در سرابی شیرین
به درِ سبزترین باغ کشاند
به فریبایی نوشین نگاه
هی گذشتیم
و بریدیم
و سپردیم به هو
بگذری ،می گذرد

راست برو
چپ گذری بیهوده است
تکه های دلت افتاد
نکند برگردی
در صدف خاطره ها

تو فقط یک دردی

وحشت از بیداری بن بست نداشت
آنکه می گفت که ناسور فقط یک زخم است.


سپیده رسا

در جان این جهان

در جان این جهان
در فصل بی‌زمان
در ذره‌های جان
در شعر من بمان
ای یار بی‌نظیر

در واژه‌های من
محو صدای من
مست هوای من
باش و برای من
در قلب خود بمیر

مرگی چنان حضور
دروازه‌ی عبور
از خود به شهر دور
تا جذبه‌های نور
تا اوج دلپذیر

در راه این سفر
با خود مرا ببر
هر لحظه باخبر
از شوق مستمر
دست مرا بگیر

حس یکی شدن
روحت درون من
همپا و تن به تن
حرفی به من بزن
از عشق بی‌نظیر


شبنم حکیم هاشمی

ای جان بر ذیغ جان گذر هم نمی کنی

ای جان بر ذیغ جان گذر هم نمی کنی
رفته ای وتأملی با نظر هم نمی کنی
بلوا شده در بوستان با حضور حسن تو
آشفته شد احوال ما وحذر هم نمی کنی
شالوده کرده ام بر آب آشیانه ای محال
سیلابی روان چو ابر بهار خبر هم نمی کنی
در سودای عشق وجان به بازار مکاره ها
کالای خود عیان تو بیخبر ضرر هم نمیکنی
در مصاف احساس وعقل آهی جز صلاح دل
آگهی ز خوف آن ، زیر و زبر هم نمی کنی


عبدالمجید پرهیز کار

انجماد پایدار ساعت‌ها

انجماد پایدار ساعت‌ها
ریشه می‌ساید به شامگاهان
آن‌‌گاه که نفس‌های تو زاده می‌شوند
تا هوا
مُرکب‌پوش شود از ترانه‌ی تو

شور عشق می‌تپد
در ماهِ سپیدِ ادامه‌ی ملحفه‌ها
جایی که تو غوطه‌ورتر از همیشه‌ای
در بلورهای مست خود

گوگرد خفته‌ی دل تو و
شعله‌ی دلباختگی من.
نمی‌خواهم سایه‌ها
طرحی در تو اندازند
که شک ابریشم‌ها را برانگیزد

آن‌جا که شب
گلوگاه‌های روبان‌بسته
و ساعات هرزِ پرندگانِ دربند را
به ماه می‌بخشد
می‌خواهم نسیمِ زنانه‌ی تو
سخت بوزد
به پروانه‌های خشکِ در قاب
به بادبادکِ بر شاخه
و فاخته‌ی آرزو
به آن‌جا که می‌خواهم
بلورِ نورس تو را تن کنم
در انجماد سخت ساعت‌ها
جایی که نفس‌های تو زاده می‌شوند
تا هوا
مرکب‌پوش شود از ترانه‌ی تو.


حسین صداقتی