پرنده ای شیشه ای

پرنده ای شیشه ای
کنار خرده شیشه ها
افتاد و شکست
نمیدانم
پرنده شیشه را شکست
یا شیشه پرنده را ؟

سحرفهامی

شهر ما منجمد است

سلام خدا...
شهر ما منجمد است
اینجا
فقر
لباسِ فُرمِ مردم شده است
برف نشسته
بر سر خمیده ی پدران
در صف طولانی نانوایی
وصله میدوزد مادر
برای پیراهنِ بابا
او امید دارد
که ما
ازین سیمره
بدون پوستین و
سینه خیز
به بهار برسیم
درین نبرد
تنها پاسخ احتمالی
رقصیدن
با ساز مخالف است
خدا ؟ ...
خبر داری ؟
بابای من
ابر ستاره ی صحنه ی رقص شده است


سحرفهامی

سوختم خود را در آتش همچون شمع

سوختم خود را در آتش همچون شمع
من سراغ صبح را هر دم به دم می گیرم
شب مرا گفت سحر نزدیک است
گفتمش تا رسد از راه ز غم می میرم

سحرفهامی

یک مرغ وحشی

یک مرغ وحشی
در آشیان استخوانی ام
آرام گرفته است
دیگر به هوای آزادی
جست و خیز نمیکند
نمی پرد...
به گمانم
با شوریِ اشکهای من
نمک گیر شده است


سحرفهامی

من آن کبوترم که بر شاخه یِ تر نشسته بود

من آن کبوترم که بر شاخه یِ تر نشسته بود
غنچه ی دل بر تن یک درخت سرد بسته بود

به هر زمستان به غمِ درخت خود شکسته ام
بال سفر داشته ام ، بار سفر نبسته ام

مردم هر کوچه ز هم وصف مرا شنیده اند
بجایِ تصویر وفا ، طرح مرا کشیده اند

حال من آن پرنده ام که بیخبر گم شده ام
به جرمِ بی وفایی ام شهره مردم شده ام

چونکه شبی کبوتری از قفسش پریده بود
صاحبِ دیوانه به سنگ از پی او دویده بود

از بد حادثه مرا دستِ کجش نشانه کرد
بال مرا شکست و بر کنج قفس روانه کرد

به دام صیادِ بلا ، اسیر و پر بریده ام
برای خنداندن او تا به سحر پریده ام

آه و تقلای مرا درختِ من ندیده است
جور جفا ز شاخه ی خالیِ من چشیده است

من به کنار پنجره از پس شیشه های سرد
دیده ام آن درخت را غرق کلیشه های درد

حمله ی باران و تگرگ به زخم صامتِ درخت
طعنه ی باد مستهز شکست قامت درخت

آه از آن شب که دگر رنگ سحر ندید ه ام
در قفس فاجعه من چه بی ثمر دویده ام

شبیه یک پرنده بر شاخه ی درد بوده ام
شاهد خشکیدن یک درخت زرد بوده ام


سحرفهامی