تو را
در خطوط دستانم
پنهان کردهام
پیوسته ببار
بر عطش کویر
تا نمیرد در جسمی
که نفس می کشد
مرضیه شهرزاد
سیگار
به سیگار
دود می کند
مرا
زخم نبودنت
مرضیه شهرزاد
آمدم
از آرزوهایم بگویم
رفته بود ...
مرضیه شهرزاد
تمام داراییم شده است
یک اتاق تنهایی
با عینکی که دیگر
حوصلهی چشمهایم را ندارد
یک چراغ
که مدام از نبودن تو
دود میکشد بر پلک پنجره
و قلمی که کلمات را به ستوه آورده
آن قدر که از تو گفته
از تو نوشته
از تو سروده و گریسته
اما دیگر
چشمانم را از صدای در بر می دارم
پنجرهها را می بندم
آتش خیالت را هم می گذارم
زیر خاکستر دلم
تا با اطلسیهای غمگین باغچه
و غزلی از حافظ
به پیشباز ماه نو بروم
می خواهم برای تمام عمر
خودم را دار بزنم
مرضیه شهرزاد
هر روز
از روی گندمهای برشته
پر می کشد تا نارونهای غزل
پرندهی صلح
با این که چاقوی شب
تا دسته فرو رفته در سینهی پرچم
در فراسوی باقیماندهی فرصت
لابلای موهای زنان پنهان کرده
نقشهی یک تحول
یک دگرگونی را
با کلماتی که مدام اکسید می شوند
در گلوی خشک خیابان
آزادی را مطالبه می کند
ما باید مراقب دستهایی
که در جیبهایشان نیستند باشیم
زیر قرنیزهای دروغ
خاک بر دهان تاریخ نپاشند
باید کلمهها را در خشاب بچینیم
و تا می توانیم شلیک کنیم
به هوای سرد
که با آمیزش افتابگردان و خورشید
دوباره از خاکستر بلند می شود وطن
مرضیه شهرزاد
آغوشم بگیر
ای عشق
فریاد بی انتها
ای آخرین مرگ
که نفسهایت
تابش خورشید را به چالش می کشد
با خیال سقوط در نهایت اوج
نشئگی تخدیر
قلبی با درهی عمیق می خواهد
که افتاده باشی درونش
حالا بگو ...
چگونه با دست هایت
این راز را نگه می داری
مرضیه شهرزاد
پشت درختان شب و
دستان خونآلود ابر
هر بار
مرگ ماه در گلویم
بزرگ و بزرگتر می شود
و زخمی در خلوتم گریه می کند
آن قدر که اگر
تمام زنجیرها
هم زیر پای خیابان بمانند
باز هنوز ...
درد با جهان حرف می زند
مرضیه شهرزاد
هر کس آمد آتشی در دل فروزان کرد و رفت
سینهام را چون بیابان خشک و سوزان کرد و رفت
تک به تک هر بلبلی آمد به سروستان جان
دل به آوازش که دادم ترک پیمان کرد و رفت
ادعا بر عاشقی می کرد در ظاهر ولی
خنجرش را عاقبت از رو نمایان کرد و رفت
خانهی دل را سپردم با کلیدش دست عشق
بی مروت آن بنا از پایه ویران کرد و رفت
هر چه کردم درد را درمان شود لیلای من
سنگدل در چشم مجنون مو پریشان کرد و رفت
مرضیه شهرزاد
بوی اقاقیا می داد
حضورش
وقتی می خندید
آبشار گیسوانش
به تماشا می برد خدای دشت را
هر بار با فرود مه
رویایش را می سپرد
بر شعلههای آینه و
با لبخندش تهی می کرد
بیکرانیِ درد را
او تمام روشنایش را
بر زمین بارید و
بال مرا کشید تا پرواز عقاب
اکنون مدتهاست
عصر هر پنجشنبه
در خیرگی گورستان
تنها نگاه مادر است
که به من می تابد
مرضیه شهرزاد
نه لبخند را می شناسد
نه زیست را می فهمد
ناشناسی که گریخته در شکاف فریب
سالهاست نشسته در کنار بی دردی
و پاهایش را دراز کرده است
بر حنجرهی جنگل و
نوشابهی سیاه می نوشد
از لرزش نازک شکوفههای انار
راستی
امروز گنجشکها چنان سر و صدایی
راه انداخته بودند که نگو
اما تا ظهر نشده
باد کاسه و کوزههایشان را ریخت
در دهانشان و انداخت کنار تپههای خاکستر
و چند تاییشان هم خوردند
به تور علفهای گوشتخوار
حالا ما...
کجای این داستان هستیم را نمیدانم
فقط می دانم
نه ...
بهتر است چیزی نپرسی
بگذار پنهان بمانیم
پنهان بمانیم
میان دو گانگی آب و آتش
این طوری
کسی سر در نمی آورد از کد تصویرمان
بین خودمان باشد
آخر مگر می شود
نترسید
از تسبیحی که بندش
ریش خدا باشد
مرضیه شهرزاد