نه لبخند را می شناسد

نه لبخند را می شناسد
نه زیست را می فهمد
ناشناسی که گریخته در شکاف فریب
سال‌هاست نشسته در کنار بی دردی
و پاهایش را دراز کرده است
بر حنجره‌ی جنگل و
نوشابه‌ی سیاه می نوشد
از لرزش نازک شکوفه‌های انار
راستی
امروز گنجشک‌ها چنان سر و صدایی
راه انداخته بودند که نگو
اما تا ظهر نشده
باد کاسه و کوزه‌هایشان را ریخت
در دهانشان و انداخت کنار تپه‌های خاکستر
و چند تایی‌شان هم خوردند
به تور علف‌های گوشتخوار
حالا ما...
کجای این داستان هستیم را نمیدانم
فقط می دانم
نه ...
بهتر است چیزی نپرسی
بگذار پنهان بمانیم
پنهان بمانیم
میان دو گانگی آب و آتش
این طوری
کسی سر در نمی آورد از کد تصویرمان
بین خودمان باشد
آخر مگر می شود
نترسید
از تسبیحی که بندش
ریش خدا باشد


مرضیه شهرزاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.