نه لبخند را می شناسد

نه لبخند را می شناسد
نه زیست را می فهمد
ناشناسی که گریخته در شکاف فریب
سال‌هاست نشسته در کنار بی دردی
و پاهایش را دراز کرده است
بر حنجره‌ی جنگل و
نوشابه‌ی سیاه می نوشد
از لرزش نازک شکوفه‌های انار
راستی
امروز گنجشک‌ها چنان سر و صدایی
راه انداخته بودند که نگو
اما تا ظهر نشده
باد کاسه و کوزه‌هایشان را ریخت
در دهانشان و انداخت کنار تپه‌های خاکستر
و چند تایی‌شان هم خوردند
به تور علف‌های گوشتخوار
حالا ما...
کجای این داستان هستیم را نمیدانم
فقط می دانم
نه ...
بهتر است چیزی نپرسی
بگذار پنهان بمانیم
پنهان بمانیم
میان دو گانگی آب و آتش
این طوری
کسی سر در نمی آورد از کد تصویرمان
بین خودمان باشد
آخر مگر می شود
نترسید
از تسبیحی که بندش
ریش خدا باشد


مرضیه شهرزاد

می لرزند ستاره‌هایم

می لرزند ستاره‌هایم
در سر گمی
و من همسفر مشتی کابوس
موسیقی تلخی را شنیدم
چشمانم می وزد تا دور دست‌ها و
تپش‌های نگاهم دست می کشد
بر پیشانی انتظار
بیا در این عطش تاریک
از خیرگی علف‌ها رد شو
و با انگشتانت زیر و رو کن
خوابم را تا بهم بریزد
تصویر خاکستری غروب
میدانی
چند وقت است که راه
در من گم شده
و تمام چهره‌ام خاکی
ای پرواز سحر در اندیشه‌ی شب
این قدر
به تماشای ابرها نرو
برگرد
و لبخند بزن به صدای شکفتن
برگرد
به همان جایی که نگاه زنی
دلهره‌ای شیرین را
چنگ می زند بر تن حادثه


مرضیه شهرزاد

فتنه‌ی چشمانت

فتنه‌ی چشمانت
آوای موهوم رازی ست
به وسعت یک سرزمین
از اقلیم شب‌ تا دروازه‌ی صبح
چند روز راه است
تا خانه‌ی آرزو


مرضیه شهرزاد

تو در کدام محراب

تو در کدام محراب
از معبد صلح ترجمه شده‌ای
که بذر باور عشق
آیه‌ی شکوفایی می خواند
در گوش خاک
(از خویش گریزانم و
بر تو مشتاق)
ای سهره‌ی هم نغمه
با ملودی احساسم
تسخیر کن
روح وحشی مرا
در تب حضورت


مرضیه شهرزاد

وقتی مدام قدم می زنی

وقتی مدام قدم می زنی
میان ابرهای خاکستری
گسل به گسل
فرو می ریزم
در بطن زمین
تو
قاصد کدام حادثه‌ای
که مرغ غم
این چنین میخ می کوبد
بر شانه هایم


مرضیه شهرزاد

هر آن چه داشتم پر دادم

هر آن چه داشتم
پر دادم
در افق نگاه تو
پای لبخند چشمانت
قید جان را هم می زنم
شب طاقت ندارد
آسمان بی ماه را


مرضیه شهرزاد

سال‌هاست از خانه‌ام پرواز کرده

سال‌هاست
از خانه‌ام پرواز کرده
کبوتری
که آغشته بود دست هایش
به خون عاشقان
اما هنوز...
در کما بسر می برد
ذهن احساسم


مرضیه شهرزاد

با هُرم نفس هایت

با هُرم نفس هایت
کنار بزن
پرده های وجودم را
بگذر از شاهرگ حیاتم
بگذار خاکستر شوم
از گذارت
در اقلیم مکدر جان


مرضیه_شهرزادپور

گلدوزی می کنم

گلدوزی می کنم
شعر نگاهت را بر دستمالی
می بندم به چشمانم
های های سرخ می ریزد
بر قامت گونه
در خلوت شب
زاویه به زاویه دلتنگی را
وجب می زنم
بر خانه‌ای که عطر تو
لای درزهایش رخنه کرده
طاقتم طاق
بریده نفس
از بی تابی مرغ انتظار
ارغوان را بپرسید
پس کی باز می شود
در این قفس

مرضیه شهرزاد