مانده ام در پس این کوچه که یاری برسد

مانده ام در پس این کوچه که یاری برسد
عشق مه چهره و گلگونه عذاری برسد

گوش بر حلقه ی درگاه نهادم تا دیر
تا که درمان شود این زخم هَزاری برسد

دل که وامانده شد از دوری ناهنگامش
منتظر مانده که از راه نگاری برسد


چشم ها خیره به رَه تیره شد از غیبت او
سالها می گذرد تا که دچاری برسد

حکم این راه نباشد به سر و پا بروی
چون که یوسف بشوی عاشق زاری برسد

این هوا تشنه این است که با او باشد
کاش باران بزند روح بهاری برسد

عاشقانه بِنِشینم به سر کویش تا
از هوای ره او  گرد و غباری برسد

در ره عاشقی ام ترس من این است مباد
غیر ِ من پای نگاری به کناری برسد

فریما محمودی

که گفته پائیز به پایان می برد همه چیز

که گفته پائیز به پایان می برد همه چیز
غم می دهد به دل
تیره می کند نفس
ابر می پاشد
فرو می برد خورشید
باور کن
دلتنگی می رود
برف زمستان هم آب می شود
بهار جوانه خواهد زد
درد عشق باز خواهد گشت
این گفتم که بدانی
این گفتم که بمانی


دکتر محمد گروکان

گلِ من، بلبل خوش خوان نشوم

گلِ من، بلبل خوش خوان نشوم
هر دم آیم که فقط ناز خرم


مست و مدهوشِ هوایت بشوم
بعد از آن نغمه بخوانم بروم


سنت آن است که آیم شبِ تار
مثلِ پروانه دهم بال و پرم


یک نگاهی به اشارت که کنی
من به رقص آیم و رنجیر درم


آنقَدَر چرخ زنم پر بزنم
تا رود جان ز بدن هوشِ سرم


جسمِ ناقابلِ خود را به دو دست
پیش آن دفترِ تدبیر برم


فاطمه محمدی

طرح نویی به قلب شریعت می‌آورد

طرح نویی به قلب شریعت می‌آورد
طبع مرا دوباره به حیرت می‌آورد

این سرنوشت شهر شهید است بی کفن
پنهان شده، شهادت رحمت می‌آورد

با دست کوچکم به طواف تو آمدم پس
زیباییت مرا به حلاوت می‌آورد

گاهی قلم به قصد حرم دیر‌ می‌شود
من مانده‌ام چگونه شهامت می‌آورد؟

این عشق با تو مثل شباهنگ می‌ شود
با نام قاسم ت ظرافت می‌آورد

هادی جاهد

من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی

من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی
نشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجایی

گلم با خود چه ها کردی نمیدانی نمیدانی
نمیدانی خطا کردی نمیدانی که رسوایی

من و شب های تنهایی سراسر هر دو را جنگم
در این دنیای بی مهری چرا ای دل تو شیدایی

زدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالم
بگفت ای دل تو گمراهی بسوزان دل به راه آیی

بکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا الله
مرا پیدا کنم یا رب دل اکنون سوخت می آیی

محمد خوش بین

قصه هوشنگ و شهریار

قصه هوشنگ و شهریار
نیلوفر و مرداب
بخدا شایعه ای بیش نبود
مگرنه رفاقت سست بود بنیادش از ازل

شیدا مرادیان فرد

موجِ زُلفَت ،

موجِ زُلفَت ،

کشتی چشمان من را دل بِبُرد،

ترسم از روزی ،که پهلو گیرد او،

در ساحلِ لبهای تو ...........
...

حسن سهرابی

من دیوانه‌ام

من دیوانه‌ام
و برای اثبات آن همین بس
که باد را در قفس کرده‌ام
به باد بگویید:
حق ندارد...
موهای او را نوازش کند


داریوش فرزانه

ایتا...................bagheri6298q