یا حضرت ام البنین

مادر سقای کربلا السلام علیک
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

(آمد و علت بیداری شبهایم شد ؟)

(آمد و علت بیداری شبهایم شد ؟)
هر کجا عشق چو باشد غم تنهایم شد

من اگر چه ز تن و جان بروم باکی نیست
که برون شد ز دلم دل ، که براو جایم شد

مظهر وخاک درت‌گر چه بلندست ، ولی
هر کجا سر نهم ، از عشوه گوارایم شد

هر شب از ناله‌ام آتش بخراشد دل خلق
تا سحر بر سر کویت گُهر آسایم شد

گر چه بر اوحدی از عشق تو زاری نرسد
هم به دشنام تو در عشق چو گویایم شد

از دل و جان به من از عشق و بلا
رفته ازکوی تو و عشق تو رسوایم شد

جان من رفت، هلالی ،زغم او چه کنم؟
چون درین حادثه هم درد نه درمانم شد


امین طیبی

حال دلم خوب اگر، حال تو شاداب بُوَد

حال دلم خوب اگر، حال تو شاداب بُوَد
دل در تب و تاب اگر، حال تو ناشاد بُوَد.
شب تا سحر دعا کنم. نجوای ِبی پایان کنم.
تا قاصدی اَز رَه رِسَد ، خوش خبری بر من رِسَد.
گوید که اِی آشفته دِل، خیز و دِگر نذری بِده.
دعای تو شد مستجاب، ایزد دَهد تو را جواب...

هانا حکمت

ای نازنین روزگار می آید

ای نازنین
روزگار می آید
و می رود
نگاهم کن
نگاهم دار
نگذار فراموش شود
آشنائی


دکتر محمد گروکان

سخن از عشق بگویید دلا به آسان برقصید

سخن از عشق بگویید دلا به آسان برقصید
به من از عشق بگویید دلا به آبان  برقصید

فلک از گردش این دوران هم به عشق بگو
سپیده را هم خبر کنید و به باران بر قصید

نوید است آنچه را که نوشتیم حکایت  دل
سعید است قامت عشق به خاقان برقصید

پریده ام ازا فقی که باهل زمین هم برسم
کلیدعشق راهم بدهم که به عریان برقصید

نرسیده ام به آرزوی که در خیال خامم  بود
چنان از شیر بریدند که به عصیان  برقصید

هنوز درعالم خاک هستم و سپیده  نرفته ام
برآن جریده نوشته ایم که به عرفان برقصید

رسیده ای به عشقی که جعفری به کائنات دل
گذر مکن به آن شهری که به سلطان  برقصید


علی جعفری

تو لالا کن به لالاییِ من خوابت بگیرد

تو لالا کن به لالاییِ من خوابت بگیرد
هویدا کن مرا شاید که لیلایت بمیرد

بخواب عشقم زلفانت به دستم تاروپود است
به ضرب روزگار این دل چو یاقوتِ کبود است

چنین آشفته در بُستان به دنبالِ که می‌گردی
چرا خاموش و پر دردی بگو آخر چه گم کردی

ز غم گفتن مجالی نیست بگو بامن محالی نیست
نترس از هرچه می‌ترسی مرا داری خیالی نیست

بزن با تیرِ مژگانت به دل تا کینه بر گیرم
من امشب با می و مستی پی و پیمانه درگیرم

بخواب امشب که از خوابت منم خوابم بگیرد
بیاید هورِ عزرائیل و دامانم بگیرد

بگو باید کنم کاری خدا را با دلت یاری
بگو شاید کرامت شد نماند هیچ دیواری

بهت گفتم پریشانم چه میخواهی تواز جانم
توباشرمندگی گفتی که دردت را نمی‌دانم

نه دردت رابه من گفتی نه غم از تنم رُفتی
چه آسان خواب لیلا را به تیرِ چشمت آشفتی


مریم کرمی

عاشقی کن تو با معبود خویش

عاشقی کن تو با معبود خویش
کز او در جهان بهتر نباشد هیچ

دکتر نرجس مسعود

ز شمع مرده نتابد نوری

ز شمع مرده نتابد نوری
از چه ای پروانه گردانی به دور شمع ما؟

مسلم اکبری ازندریانی

ای انسان بساط خویش جمع کن

ای انسان
بساط خویش جمع کن
چندیست که در دنیای وجود
هیزوم اندوخته ای
تا زنی آتش
تا دهی بر باد
خانه و کاشانه خویش
جای باز کن
تا شاید
رهگذری دیگر
آمده از ره دل
نه از شیطان وجود
بذر عشق ریزد
نهال دوستی بکارد


دکتر محمد گروکان