این چرا ها مانند دانه ای

این چرا ها
مانند دانه ای
که کاشته شوند
در ویرانه ای
آنجا که نمی تابد خورشید
آنجا که نمی آید صدای پای آب
نمی دهند ریشه در خاک
نمی دهند بار و بر در تاک
در اطاقکی در بسته
پسته پوک و بی هسته

این چرا ها
درد آورند
می کنند حیران از درون
می کنند ویران مرز و بوم

بگذاریم که این چرا ها به خواب روند
مثل یک کشتی کاغذی به آب روند
پنبه در گوش
جوانه مهر و یقین در سر
ترانه همین لحظه در دل
همین لحظه
همین لحظه


دکتر محمد گروکان

راستی آن چه چیزی ست که داریم بسیار؟

راستی آن چه چیزی ست
که داریم بسیار؟
نتوانیم گذر کنیم از آن
نیست ما را اختیار؟

همه در حال دویدنیم
به دنبال بیشترها
داریم یکی از آن
بیش از بسیار
گاهی نداریم در آمدن آن دستی
گرچه داریم دانش زبردستی

رنج را می گویم
چه کسی دوست دارد رنج را؟
عطایش را به لقایش دهیم این گنج را
آفریده شده ایم
از اذل تا ابد
با درد و رنج
هست که هست
‌لیکن زندگی همه اش رنج نیست
نیست که نیست

چه خوب بود
اگر باز می کردیم چشم دل
به ره عشق می رفتیم
نه به دنبال داشتن های دروغ
که می وزد هر شب و هر روز
در کرنا و بوق

بنگر
جارچی شهر ایستاده سر هر کوچه
می خوراند مر تو را
که چه، که چه
چه فکر باید کرد
آنچه باید دید یا ندید
آنچه باید کرد یا نکرد
آنچه باید داشت یا نداشت
و هزار باید ها و نباید های دگر

اه بس است
رنج آور، نفس گیر است
بگذاریم اندکی راه برای نفس
نشویم زندانی در قفس
وگرنه خواهد آمد روزی
که داشته باشیم شهری
بدون روح
بدون پرنده
اما پر از قفس


دکتر محمد گروکان

از آن زمان که آرزو راهی دل شد

از آن زمان که آرزو راهی دل شد
نماند چیزی برای گفتن
چه می شد اگر خورشید
در زیرزمین خانه مان می درخشید،
گل نسترن بر زلفان تو می روئید،
و پونه در رختخواب من ریشه می کرد.
دلم می خواست،
با تو لب حوض بنشینم،
پای در آب،
به چشمان تو بنگرم
و ناگفته های دل را
به حراج بگذارم


دکتر محمد گروکان

کلاهی بر سر ندارم اما،

کلاهی بر سر ندارم اما،
بر می دارمش
پروین همچو هفت دانه انگور بهم تنیده است
دوست می دارمش
گویند شراب وجود را در ایام باد صبا بنوش
باده در دست ساقی است، چه بگویمش
دیر گاهیست که سپیده دمیده است
کلاه در دست صبح بخیر می گویمش

دکتر محمد گروکان

ای نازنین روزگار می آید

ای نازنین
روزگار می آید
و می رود
نگاهم کن
نگاهم دار
نگذار فراموش شود
آشنائی


دکتر محمد گروکان

ای انسان بساط خویش جمع کن

ای انسان
بساط خویش جمع کن
چندیست که در دنیای وجود
هیزوم اندوخته ای
تا زنی آتش
تا دهی بر باد
خانه و کاشانه خویش
جای باز کن
تا شاید
رهگذری دیگر
آمده از ره دل
نه از شیطان وجود
بذر عشق ریزد
نهال دوستی بکارد


دکتر محمد گروکان

که گفته پائیز به پایان می برد همه چیز

که گفته پائیز به پایان می برد همه چیز
غم می دهد به دل
تیره می کند نفس
ابر می پاشد
فرو می برد خورشید
باور کن
دلتنگی می رود
برف زمستان هم آب می شود
بهار جوانه خواهد زد
درد عشق باز خواهد گشت
این گفتم که بدانی
این گفتم که بمانی


دکتر محمد گروکان

عشق پشت در ایستاده است

عشق پشت در ایستاده است
منتظر
تا شاید
صاحبش پیدا شود
جوهری دارد به دست
خوشه انگور در سر
شراب ناب اندر سبو
می نوازد
آهنک شعر
درب هر منزل
تا شاید
اهل دل پیدا شود


دکتر محمد گروکان

آری همچون پر کاهی بر رود وجود

آری همچون پر کاهی بر رود وجود
می گذریم
وه که نگاه ما
بر هستی خود
چقدر خوار و بی مقدار است

زندگی چیست؟
دست در دست یار
عشق ورزیدن
در کوجه پس کوچه های عمر
خنده بر لب
به نوای گل نرگس
لحظه ای
یار و نگاری جستن.

زندگی همچو طبل تو خالیست
همه اش هستی زود گذر
غصه هم می گذرد
بد و خوبش قاطیست

دکتر محمد گروکان

هنوز هم وقتی غم به سراغم می آید،

هنوز هم وقتی غم به سراغم می آید،
به زیر زمین خانه مادر بزرگ
فکر می کنم.
کاشی های آبی،
حوض میان حیاط ، ظهر تابستان،
پله های آجری آب پاشی شده،
خنکای زیر زمین نیمه تاریک،
و عزیز.
آقا بزرگ می گفت، بیاور آب یخ را
در کاسه آبی،
تا خاموش کنم عطش دل،
چون مرحمی بر داغ روزگاز.

باور نمی کنم،
همه چیز از خوب و بدش
گذشت و
باقی ماند یک خاطره،
که مرا رها نمی کند.
کوچک بود خانه مان، سخت بود روزگار،
و دل ها مالامال از آرزو.

روزها در پی هم بی پایان، صدای خروس صحر
و کلاغ ها که باز می گشتند از مدرسه،
نشسته بر گنگره های دیوار
به هنگام گذرای روز.

اما پایان ناگهان رسید از راه
همه رفتند، حتی عزیز،
انگار که نبودند هیچگاه،
همچو تصویری بر حباب هوا،
شاید هم نقشی بر آب.

اکنون که آهسته آهسته
در پایان راهم،
می پرسم از خود،
که آنطرف از پایان چیست؟
عزیزم کجاست؟
دلم برایش تنگ شده.


دکتر محمد گروکان