عاقبت گوشه نشین شام تنهایی منم

عاقبت گوشه نشین شام تنهایی منم
جلبک قعر همین دریای رسوایی منم

این صدای قلب مکسور من زار است یار
همدم و دمساز این دنیای هرجایی منم

کیفرم شد همچو یک چوب شناور روی آب
پس زده در اوج جزر و مد دریایی منم

شرب خمر هرشب این مست راه عشق و غم
در فرود و در فراز و مست پیدایی منم

کاوشی کردم که جویم نام تو نامهربان
دیدم آن بی نام و‌ نای راه تنهایی منم

زندگی را دادم و حسرت برایت میخورم
نان خور این خلوت پر بغض رویایی منم

صوفی اخر مُرد از بس در هوایت شعر گفت
غم نویس و شاعر  دیوان شیدایی منم

مجتبی یزدی

سخت است دل کندن و جان کندن از نگار خود

سخت است دل کندن و جان کندن از نگار خود
درد است پرداختن به غیر کس و بی قرار خود

سخت است مریض باشی و حالت به کس نگی
آنجاست که روز میشارم و ببینم آن سوار خود

سخت است ترک جان کردن و چشمی به راه یار
مجنونی که رفته به صحرا و لیلیست جوار خود

سخت است تار باشی و گیتار دلت هم بشکنند
خواهی چگونه دید با آن همه سیم و تار خود

سخت است سپیده از یاد بردن لحظه ها عشق
فرهاد نبوده ای و ندیده ای کوه را هم مزار خود

سخت است بوییدن گلی را که در غنچه هست
یادی کنم از باز شدن شکوفه های بیشمار خود

سخت است فراموش کنی که جعفریت کجاست
خواندی اشعار او رادانستی که شدغمگسار خود


علی جعفری

دیوانگی فصل مشترک زندگان است

دیوانگی
فصل مشترک زندگان است
باقی مردگانند
در تکرار روزمرگی خود


ابوالفضل صیاد

روی دستم جنازه ای مانده

روی دستم جنازه ای مانده
جسم بی جان تازه ای مانده

تا سپارم به بسترش در خاک
از تبارم اجازه ای مانده

بین این من و آن منی دیگر
هفت خانی به بازه ای مانده

نیستم دیگر آن دگرگونه
پیر جسمی قراضه ای مانده

بر لبانی به خنده وا کرده
ادب آور افاضه ای مانده

شعله از خشم بر نمی تابد
در نهانم گدازه ای مانده

یک دوتا استخوان پوسیده
نه ستونی نه سازه ای مانده

می فروشندمان همین زودی
هرچه مان در مغازه ای مانده

داغ های شبانه در شعرم
در گلوی جنازه ای مانده

عباس جفره

می حلال است به هنگام بهار و لب و کشت

می حلال است به هنگام بهار و لب و کشت
خاصه آنهم زکف ماهرخی حور سرشت
فصل گل باده گساری نبود کاری زشت

عیب رندان،مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری برتو نخواهند نوشت

نکنم کار خلاف از پی امرار معاش
نیستم چون تو چنین پرده در و سینه خراش
عاشق و رندم و میخواره و میگویم فاش

من اگر نیکم و گر بد توبرو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت

منم آن عاشق دلداده معشوقه پرست
ساکن و معتکف میکده از روز الست
که نهادم سر خود در ره عشقش کف دست

همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست
همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کنشت

ای خوشا مردم صاحب نظر میکده ها
باده نوشان زخود بی خبر میکده ها
تا شدم با خبر از رهگذر میکده ها

سر تسلیم من و خشت در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

تو زطاعت سخنت هست و مرا هست عمل
چه کنی اینهمه در کار من و دوست دغل
چه زنی طعنه چه گویی که مرا چیست امل

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

عقل را باختم و زد به دلم موج هوس
همره قافله عشق برفتم زان پس
دیدم افتاده به دام غم عشقش همه کس

نه من از پرده تقوا بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

فروغی چو زعشقش بگرفت الهامی
تازه کرد از لب پیمانه ساقی کامی
داد بر حافظ شیراز چه خوش پیغامی

حافظا روز اجل گر بکف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت


سما فروغی

از عِشـق می نویسم با ذوقِ شاعِـرانـه

از عِشـق می نویسم با ذوقِ شاعِـرانـه
با شورِ یک غَـزل یا غوغـای یک تـرانه

از بُغضهای تلخ و از اشکهـای خاموش
از کـوچـه های باران در خلـوتِ شبانه

یا از تبی که امشب برجانِ من نشسته
با آتشی که هر دَم از دل کِشـد زبـانـه


درباغِ خاطِراتم فصلِ خَزانِ عشق است
تا کی شود بَهـار و ، فصلِ گُل و جوانـه

از قهـقـرای مِهـر و از قَحطیِ صـداقت
از قَلبِ پاکِ عـاشق، تا مَــرگِ جاودانه

بر لـوحِ سنگیِ دِل، با جوهَـــرِ محبت
باید نِوشت از عشق ، این بهترین بَهانه

بهزاد غدیری

چه بگویم که به یک شعر دلم راضی نیست

چه بگویم که به یک شعر دلم راضی نیست
عشق من فعل مضارع عملم ماضی نیست

به قضاوت ننشینید که در وقت وصال
به جز آن چشم فریبا احدی قاضی نیست

فهم احساس تو دشوار ولی شیرین است
ماحصل آن که خرابت شده ناراضی نیست

قلمم وقت نوشتن ز تو شاعر شد و بس
درک این حس ابدا‌،حیطه‌ی ریاضی نیست

فاصله گرچه مرا دست شب و قصه سپرد
در دلم غیر وصال نگه ات عرضی نیست


رضا بهادری

توی این شهر یه خونه هست که حرمتش شکسته

توی این شهر یه خونه هست که حرمتش شکسته
آخه مادر این خونه،بازوی کبودشُ بسته
کی دیده ، دستای مردِ خونه،بسته باشه
پیشِ چشمش،ناموسش سیلی خورده باشه

....... یافاطمه، یا مادر ، حضرت باران .....

آه که مادر بازوشُ بسته
کُنجِ خونه زینب،غمین نشسته
آخه مادر،می دونه حسن حزینه
زمین خوردنشو توکوچه دیده

........ یافاطمه، یا مادر ، حضرت باران (2)......

پهلو شکسته،غم بر رخسارنشسته
حالِ علی رو ببین،که قامتش شکسته
از رفتن حرف نزن،علی میمیره
جان علی،دمی پا شو،پهلوشکسته

....... یافاطمه، یا مادر ، حضرت باران (2) ......

قامت خمیده،از بس که درد کشیده
غبارِ غم بر دل ها نشسته
زهرای علی ، یاورِ ولی
زِ داغِ غمت،پشتِ علی شکسته

....... یا فاطمه، یا مادر ، حضرت باران (2)......

توی این شهر،یه خونه هست،که حرمتش شکسته
کُنجِ این خونه ، دختری غمگین نشسته
آخه دیده ، که دستای بابا رو بستن
آخه میدونه ، که پهلوی مادر شکسته

...... یا فاطمه ، یا مادر ، حضرت باران (2)......

مرهم درد علی ، پهلو شکسته
مولا زِ غم تو،محزون نشسته
حالِ حیدر را ببین،دلتنگُ حزین
از ناله های تو، پشت لبای بسته

رامین آزادبخت