ما قامت بلند تورا راست گفته ایم

ما قامت بلند تورا راست گفته ایم
شعراست وعشق وهرچه که می خواست گفته ایم

مواج گیسوان تو در نرمش نسیم
رقصی شبیه آبی دریاست گفته ایم

موزون ترین حرف خدا بر لبان توست
لب را بهشت خالق یکتاست گفته ایم

با هر پیام مهر که می آید از شما
چندین غزل که وای چه زیباست گفته ایم

ای هم نشین کنج غریبانه ی دلم
ایمن ترین خانه همین جاست گفته ایم

این روزهای سخت که برما رسیده است
قانون نانوشته ی دنیاست گفته ایم

خورشید مهر سرزند از پشت کوهسار
فردا برای عشق مهیاست گفته ایم

جز عاشقی که اصل فرآیند خلقت است
دنیای فقط به قصد تماشاست گفته ایم


عباس جفره

روی دستم جنازه ای مانده

روی دستم جنازه ای مانده
جسم بی جان تازه ای مانده

تا سپارم به بسترش در خاک
از تبارم اجازه ای مانده

بین این من و آن منی دیگر
هفت خانی به بازه ای مانده

نیستم دیگر آن دگرگونه
پیر جسمی قراضه ای مانده

بر لبانی به خنده وا کرده
ادب آور افاضه ای مانده

شعله از خشم بر نمی تابد
در نهانم گدازه ای مانده

یک دوتا استخوان پوسیده
نه ستونی نه سازه ای مانده

می فروشندمان همین زودی
هرچه مان در مغازه ای مانده

داغ های شبانه در شعرم
در گلوی جنازه ای مانده

عباس جفره

ستم براهل دل رسم زمانه است

ستم براهل دل رسم زمانه است
گذر با بی خیالی عاقلانه ست

چرا ارزش نهی ای دل برای،
رسوماتی که بعضا جاهلانه است

جهان بی لحظه ای تردید وتشویش
به سوی بی نهایت ها روانه است

زمان عمر ما بسیار کوتاه ست
ودنیا بی کرانی جاودانه است

نه مارا می شود سرّی هویدا
نه علم از واقعیت پشتوانه ست

چرا ها را جوابی نیست آخر
توسل بر روایت ها بهانه است

(بشوی اوراق اگر همدرس مایی)
که معلومات ما جهل رسانه است

قدم درراه پیدا کردن راه
نگاه خسته ای بربی کرانه ست

همین یک چند روززندگانی
اگر غافل نباشی عاقلانه است

عباس جفره

این شعرِ غزلواره، غزل نیست قصیده ست

این شعرِ غزلواره، غزل نیست قصیده ست
قرنی ست که رخساره ی معشوقه ندیده ست

دیوان مرا خوانده یقینا ولی انگار
از قصه ی هجران من هرگز نشنیده ست


روزی که جوان بودو جوان بودم و عاشق
تا این سر پیری که سراز عشق بریده ست،

صد نامه نوشتم که پیامی بفرستد
یک بار پیامم به پشیزی نخریده ست

با دانه ودام وکلک وحقه نشد کار
این کفتر نااهل من از بام پریده ست

روزی که قرار من و او تا به ابد بود
می گفت قلم بر همه جز یار کشیده ست


گفتم به دل از چاشنی عشق چه دیدی؟
گفتا که به جز هجر و جفاهیچ ندیده ست

عباس جفره

دلم به وسعت یک شهر جستجو تنگ است

دلم به وسعت یک شهر جستجو تنگ است
برای صحبت و بی وقفه گفتگو تنگ است

دلم برای سوالات وپاسخ و تردید
برای هرچه بدی دیدو شکّ او تنگ است

نگاه قهوه ای چشم های بی تاب اش
برای خیره ی آن لحظه، مو به مو تنگ است


چنان نشسته درآغوش خاطره هایم
که در خیال رها جای آرزو تنگ است

تمام روز سرراه رفت و آمدنش
فشرده ام مژه را بس که روبرو تنگ است

چه حرف های نگفته که در دلم مانده ست
که او مدام بگوید بگو بگو، تنگ است

نیاز من همه شب می کشاندم به جنون
زبان الکن من وقت پرس وجو تنگ است

غزل برای دل تنگ من کم آورده ست
و جای این قَدَر از بغض در گلو تنگ است

عباس جفره

سیاه و چرک وچَلُم روزگار مارا باش

سیاه و چرک وچَلُم روزگار مارا باش
به زیر سایه جبر اختیار مارا باش

چنان که در وطن آواره و پریشانیم
حضور غربت بی اعتبار مارا باش

بهشت را به جوی می فروشم اما نیست
کسی که باز خرد، کار وبار مارا باش

به باور غلط خویش گریه باید کرد
که بعد مرگ مسلّم قرار ؟ مارا باش

هرآنچه بار کشیدیم بارمان کردند
خدای خلق پیاده ! سوار مارا باش

همای گو مفکن سایه ی شرف شاعر
زغن ردیف کند انحصار، ماراباش

چنان که سفت نشسته ست فصل نامردی،
به صد شکوفه ی سمّی، بهار مارا باش

نداد یک نفس آرامش این جهان دورو
شکسته تاب و توان انفجار مارا باش


عباس جفره

بگذر از چشمت که دنیاارزش دیدن ندارد

بگذر از چشمت که دنیاارزش دیدن ندارد
جان نهادن در کف اخلاص ترسیدن ندارد

شب پریشان روز نالان دردها در سینه پنهان
حال وروز این دل وامانده پرسیدن ندارد

باز کردی عقده ها را درشب بغض گلویت
درد را دیوانه شو دیوانه نالیدن ندارد

در جهان پیر دردآلوده ی این روزگاران
اشک جویی جاری است و قصد خشکیدن ندارد

تشنه کامان جملگی غرق سرابی در کویرند
آسمان بی مروت میل باریدن ندارد

جرم دارد وقت غوغا ساکت و بی ادعا
این کتاب زندگانی فصل بخشیدن ندارد

گام راآهسته بردار آن چنان که برنخیزد،
ناله از برگی که در پاییز روییدن ندارد

ای تماشایان عصرخاک وخاکستر نشینی
این جهان بدشگون اصلن پرستیدن ندارد

عباس جفره