گلِ من، بلبل خوش خوان نشوم

گلِ من، بلبل خوش خوان نشوم
هر دم آیم که فقط ناز خرم


مست و مدهوشِ هوایت بشوم
بعد از آن نغمه بخوانم بروم


سنت آن است که آیم شبِ تار
مثلِ پروانه دهم بال و پرم


یک نگاهی به اشارت که کنی
من به رقص آیم و رنجیر درم


آنقَدَر چرخ زنم پر بزنم
تا رود جان ز بدن هوشِ سرم


جسمِ ناقابلِ خود را به دو دست
پیش آن دفترِ تدبیر برم


فاطمه محمدی

باز هم یادت مرا دیوانه کرد

باز هم یادت مرا دیوانه کرد
لحظه هایم را دمی مستانه کرد

تا که دیدم چهره ات را روی عکس
واژه هایم عشق را پیمانه کرد

خنده هایت گفته هایت یا که نه
آن نگاهت.. در وجودم خانه کرد

چشم پر رازت که دیدم،یک نگاه
دور آن نرگس مرا پروانه کرد

بی خبر بودی ولی آن چشم ها
قلب این آشفته را ویرانه کرد

موی زیبایت که این دیوانه دید
روح و جانش را برایت شانه کرد

پیش تر من بیشتر میدیدمت
رفتنت دیدار را سالانه کرد

من نگفتم دوستت دارم همین
خاطرم را در دلت بیگانه کرد


فاطمه محمدی

شهریار اندر کلامی قصه ها گفت از جدایی

شهریار اندر کلامی قصه ها گفت از جدایی
رسم عالم در دورویی در گذر از بی خدایی

از وداعش با جوانی از سپیدی های بی رحم
بر سری که مو به مویش شعر گفت از بی صدایی

از ثریایش غزل ها گفت و آخر هم سرود او
از وفاداری یارش بعدِ عمری بی وفایی

بیت هایش در خیالم در تمنا موج می زد
شِکوه ها داشت از ثریا می سرودش گو کجایی؟

هر چه خواندم کینه ها از عمر بی انصاف دیدم
تا که میدان داد ، پیری آمدش از هر ورایی

با غزل هایش گذر کرد این جهان را بی ثریا
شعر هم هر شاعری را گول زد تا شد دوایی


فاطمه محمدی

از نگاهت سوژه هایی بکر دارم من ولی

از نگاهت سوژه هایی بکر دارم من ولی
ترس دارم تا بگویم یک جهان عاشق شوند

ترس دارم تا ببینند آن رُخَت را عاشقان
بهتر از من وصفِ رویت را به جان ناطق شوند

چشم هایت را اگر بینند ، حتی زاهدان
می پرستند آنقَدَر تا در رهت فاسق شوند

ترس دارم چون که خوبان را ببینی از دلم
بگذری و در نگاهت دیگران لایق شوند

یا که نا اهلان بخوانند از تو یا...ای وایِ من
من بمیرم گر دلت را ناکسان سارق شوند

حس و حالم را نگفتم ترس دارم دیگران
با تو بی دلواپسی در گفتنش صادق شوند

در دلت یک ساحلی از وسعِ دریا سهم من
ترس دارم دیگران آسوده دل ، قایق شوند

از نگاهت من نگویم چون که حتی واژه ها
ترس دارم جان بگیرند آن رُخَت شایق شوند

آنقَدَر محوت شوم یا دل دهی یا جان دهم
تا که آخر هم دو چشمم بر دلت فایق شوند


فاطمه محمدی

نکند چون که بیاید همه موهای سپیدم

نکند چون که بیاید همه موهای سپیدم
به نگاهی بَرِ او فاش کند هر چه کشیدم

به سیاهی شبی قرض دهم موی خودم را
که نبیند همه عمرم به رهش روز ندیدم

همه باید لب و دندان به سکوتی بسپارند
که کسی هیچ نگوید که نداند چه چشیدم

چه گذشت از سر من این دل و این جسم اسیرم
به کجا ها که رساندش به کجا ها که رسیدم

غم عالم به دلی خسته ز ایام جدایی
همه دانند که من غرق تمنای شدیدم

نکند گریه امانم ندهد تار ببینم
دم دیدار شود کور شوم من ز دو دیدم؟

دم دیدار رسد یار نیاید چه کنم من؟
چه کنم دل خوش و مسرور همین وعده وعیدم...

نفسی تازه کنم خنده به لب باز بیاید
که نفهمد همه جا را پی آن یار دویدم

قدمش تا که رسد شعر سرایم که بماند
که سر انجام کتابم ، به همین روی سفیدم

اگر آید که خوشا نقض سخن هم بکند باز
من عاشق به ابد سر خوش این عشق مزیدم


فاطمه محمدی

عاشقی را گفت زیبا همسرش

عاشقی را گفت زیبا همسرش
گشته دلگیر از جدل با مادرش

خسته از آشوب و جنجال است و جنگ
از حضورش سینه‌اش آمد به تنگ

آن پسر هم تا دهد زن را سُرور
گفت او را می‌برم یک جای دور


می‌برم بر جنگلی پر دیو و دد
تا دگر نتواند آزارت دهد

برد او را جنگلی دور و کُهَن
تا نیابد راه خود را پیر زن

کرد مادر را رها آنجا و خویش
راه منزل خواست تا گیرد به پیش

دید از دستان مادر بر زمین
خون بریزد, گفت چون کردی چنین

گفت مادر, دارد این جنگل خطر
من هراسانم نگردی گم پسر

خون خود را ریختم من بین راه
تا نگردد بر تو راهت اشتباه

زودتر اکنون برو جانان من
تا گزند اینجا نبینی جان من

شد پشیمان از بدی‌هایش جوان
اشک شرم از دیده‌گانش شد روان

مادرش را اندر آغوشش کشید
مهر مادر بر رگش چون خون دوید

گفت: مادر جان ببخشا, جاهلم
عشق پاکت بر خودم را غافلم

بوسه زد مادر به چشمان پسر
گفت کی می‌رنجم از نور بصر

قدر مادر را بدان در هر زمان
چون کسی چون او نیابی مهربان

می‌خرد صد درد و غم بر جان خویش
تا نیاید رنج و دردی بر تو پیش

پس مکن آزرده هرگز مادرت
چون بُوَد لطفی ز حق او بر سرت

فاطمه محمدی

نوروز بُوَد دیدن رخسار چو ماهت

نوروز بُوَد دیدن رخسار چو ماهت
ماندم به زمستان غمت, چشم به راهت

نوروز مبارک به تو معنای بهارم
سالی پر از آرامش و لبخند پناهت


تحویل شود سال من آن دم که بیایی
احسن شود احوال من از لطف نگاهت

سرسبز شود باغ دلم, لاله بروید
افتد گذرت گر به من ای اوجِ وِجاهت


دل تازه شود, سبز بهارم چو بیایی
عطری بوزد بر من از آن زلف سیاهت

خواهم ز خدا لحظه‌ی تحویل دوباره
قسمت بکند دیدن رخسار چو ماهت

فاطمه محمدی

یقین گم کرده‌ای ای دل, در این تردید باورها

یقین گم کرده‌ای ای دل, در این تردید باورها
جهان آلوده با نیرنگ, هزاران فتنه در سرها

چو موجی میزنم هردم, سرم بر سنگ اندوهی
که جز دریای طوفانی, نشد عالم به مضطرها

بدان غیر از خودت اینجا, پناهی در نمی‌یابی
دلا جز نقش تنهایی, ندیدم من ز منظرها

نمی‌خندد کسی حتی, به رویت رایگان ای دل
ندارد از وفا عطری, دگر آغوش دلبرها

تظاهر می‌کند اینجا ز اول هرکه بر یاری
اوایل ساده است اما, بترس ای دل ز آخرها


فاطمه محمدی

منم آن درد بی‌درمان که اعجازش صدای توست

منم آن درد بی‌درمان که اعجازش صدای توست
ببخشد آنچه بر من جان, پس از مرگم نوای توست

تو دل را قبله‌ی عشقی, نگاهت سجده‌گاه‌ او
بتا هرچند می‌دانم, یکی دیگر خدای توست

سپردم دل به چشمانت, ندیدی هرگزش اما
گذشتی, زیر پا کردی, دلی که مبتلای توست

تماشا می‌کنم هردم, خموشانه شکست دل
نمی‌گویم, نمی‌بینی چرا؟ دل زیر پای توست

سکوتم شعر می‌گردد, بخوان زیبا نگار من
گهی اندوه هجرانت, گهی شوق لقای توست

ندیدی می‌تپد این دل, برایت بی‌وفای من
بیا امشب دمی بنگر, دلم خون از جفای توست

سر آمد صبر دل دیگر, ندارد تاب هجرانت
به غربت جان دهد امشب, دلی که آشنای توست

به دیدارم نمی‌آیی, کنون چون ای طبیب دل
بیا فردا تماشا کن, بگو مردن سزای توست

گذر کردی چو از خاکم, بخوان شعری برای من
غزل جانی دگر بخشد, مرا چون با صدای توست

فاطمه محمدی

صبحم از تابش خورشید رُخَت می‌شود آغاز بیا

صبحم از تابش خورشید رُخَت می‌شود آغاز بیا
تا بگردد سحر این شام غم‌انگیز دلم باز بیا

عشق, رازیست که جاری بُوَد از چشم تو تا سینه‌ی من
با نگاهت بِشِکَن بر دلِ من حسرت این راز بیا


شمع و اشکم, من و دفتر, به قلم جوهر سرخی ز فراق
می‌کشد این دل ویرانه ز چشمان تو صد ناز بیا

گرچه خون است ز هجران تو جانا, دل دیوانه‌ی من
یاد رویت به دلم, در دل شب مانده به پرواز بیا

دلبرم! شاعر چشمان تو و مهر صدایت شده‌ام
طرح لبخند تو بر هر غزلم قافیه پرداز بیا

دست من نیست, به جز وصف تو را گر ننویسد قلمم
می‌کند عطر نفس‌های تو بر هر غزل اعجاز بیا


بی‌قرارت شده این شاعر و دلتنگ تو هربیت غزل
تا قراری بدهی بر من و بر شعر و دلم باز بیا

فاطمه محمدی