دلم می سوخت
برای دلقک بیچاره؛
زمستان که می شد
صورتش همیشه سُرخ بود
برای لبخند دیگران
مقابل پادشاهی فصل های رنگارنگ
تا لقمه ای نان بردارد
از سُفره ی دل پر دردش
افسوس..، هیچ کس
حال پریشانش را هرگز نفهمید!
مرتضی سنجری
پلــنگ سنگـــی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخــی شراب کهنـــه ای من تلخــــی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکـی از سنگ های کوچک افتاده در نهــرم
کسی را که برنجاند تو را، هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلــنگ سنگــی دروازههای بسته شهــرم
ز آنکه مرا داد لبش؛ نیست لبی را اثرش
ز آنچه چشیدم ز لبت؛ هیچ لبی را مچشان
مولانا
می توانی که فریبم بدهی با نظری
پنجه انداختهای سوی شکار دگری
آه! دیوانه ی آن لحظه ی چشمان توام
کــه پلنگانه به قربانـــی خود مینگری
آنچنان رد شو کــــه آشفته کنــی موی مرا
ای که آسوده دل از بیشه ی من میگذری
مرهمی بهتر از این نیست که زخمم بزنی
عشق ، آمــاده بکــن خنــــجر بــرنده تـری
هیمه بر هیمه ی این آتش سوزنده بریز
تا از آن جنــگل انبــــوه نمـــاند اثــــری
نکند بـــوی تـــــو را باد به هر جا ببرد
خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری
رسیدیم به بهترین فصل سال
به درختانى که برگشان زرد شده؛
به پاییز که اندوهست
و به اندوه که منم.
اُزدمیر آصف
جیبِ بزرگتر نمیخواهد
چتر هم همینطور
پاییز فقط دلبر میخواهد
با یک خیابان که خشاب اش پر از عشق باشد
و ته مانده های باران
بعد آرام آرام
ماشه را بچکانی روی گونه اش
همین..
مریم قهرمانلو
با رنگهای تـازه مــرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز ِ درخت باغچـــه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوههــای تازه بیــارد ، خـدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قـول داده است بـه قــولش وفا کند
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جــز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند...