می توانی که فریبم بدهی با نظری

می توانی که فریبم بدهی با نظری

پنجه‌ انداخته‌ای سوی شکار دگری

آه! دیوانه ی آن لحظه ی چشمان توام

کــه پلنگانه به قربانـــی خود می‌نگری

آنچنان رد شو کــــه آشفته کنــی موی مرا

ای که آسوده دل از بیشه ی من می‌گذری

مرهمی بهتر از این نیست که زخمم بزنی

عشق ،  آمــاده بکــن خنــــجر بــرنده تـری

هیمه بر هیمه‌ ی این آتش سوزنده بریز

تا از آن  جنــگل انبــــوه  نمـــاند اثــــری

نکند بـــوی تـــــو را باد به هر جا ببرد

خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.