*تفهیم اتهام*

در این محاکمه تفهیم اتهامم کن
سپس به بوسۀ کارآمدی تمامم کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن
به اشتیاق تو جمعیتی‌ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچۀ خود را
به‌پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شرابِ کهنه چرا..؟ خون تازه آوردم
اگر که باب دلت نیستم، حرامم کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه‌ای تمامم کن
علیرضا بدیع
*تفهیم اتهام*

جدا کردند آدم‌ها، مرا از تو، تو را از من

جدا کردند آدم‌ها، مرا از تو، تو را از من

تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من

.

.

"علیرضا بدیع"

در این محاکمه تفهیم اتهامم کن

در این محاکمه تفهیم اتهامم کن
سپس به بوسۀ کارآمدی تمامم کن

مرا که تیغ زمانه نکرد آرامم
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو، جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما، تو کوچۀ خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن


شراب کهنه چرا، خون تازه آوردم
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن

سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی

سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی
دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی

از دل من تا لب تو راه چندانی نبود
من که شعر تازه می گفتم، تو از بر داشتی


قلب من چون سکه های از رواج افتاده بود
آنچه در پیراهن من بود، باور داشتی

شر عشقت را من از شور پدر پرورده ام
قصد خون خلق را از شیر مادر داشتی

دشتی از آهو درین چشمت به قشلاق آمده
جنگلی از ببر در آن چشم دیگر داشتی

پشت پلکم زنده رودی از نفس افتاده بود
روی لب هایت گلاب ناب قمصر داشتی

خاطراتم را چه خواهی کرد؟ گیرم باد برد
بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی


دختری که ازین شعر بیرون زده
در را پشت سرش نبسته است ...

مردی پیاده آمده تا روستای تو

مردی پیاده آمده تا روستای تو

شعری شکفته روی لبانش برای تو

آورده لهجه های پُر از دود شهر را

آرام شستشو بدهد در صدای تو

یک استکان طراوت گل های تازه دم

یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو

هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار

هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو !

در کوچه باغ های نشابور و "باغرود"

پیچیده ماجرای من و ماجرای تو

گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟

گه گاه می زند به سرِ من هوای تو

جسم مرا بگیر و در خود مچاله کن !

خواهد چکید از بدنم چشم های تو


- علیرضا بدیع

در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند...

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ‌های تـازه مــرا آشنا کند

پاییز می‌رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند

او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار

راز ِ  درخت  باغچـــه  را  برملا  کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه‌هــای  تازه  بیــارد ،  خـدا  کند

او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قـول داده است بـه قــولش وفا کند

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است

جــز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند،  وَ خداوندِ فصل ها

یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر

در  را  بـــه  روی  حضــرت  پاییــــز  وا  کند...

درخت حرف تبر را به دل نمی گیرد

درخت حرف تبر را به دل نمی گیرد
پدر ببخش رجـرهـای گـاه گـاهم را

دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار

دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار

رفتنش یک شب، دمار از روزگار من کشید
می کشم روزی که برگردد، دمار از روزگار

علیرضا بدیع