کجای جهان بگذارم ات
تا زیباتر شود آنجا ؟
ستاره به ستاره
به جادوی ذهن و بال شهاب
گرداندهام
کاکل گلبویت را
به هر ستاره
تاری دادهام
طرهای به هر منظومه
به هر کهکشان دستهای
به کیهان
عطری دادهام
که میگردد گیج
گرد خویش
کوچه به کوچه رفتهام
شهر به شهر
دیار به دیار
نامات را
به یاد هر پنجره آوردهام
به یاد هر چارراه
به یاد هر بندر
وفرودگاه
تا نظام یافته
آشناییها
نظام یافته
تپشها
و جهانی شده
زبان اندوه
برگ به برگ
بردهام طراوت رخسارت را
با بال پروانه و تار موی نسیم
درخت به درخت
و جنگل به جنگل
وسبزینهی جانات را
قسمت کردهام
میان خشکهای جهان
تا جان یافته باشد هر چیز
و ایستاده باشد هر چیز
کمربسته
برابر بلندای خرمات
کجای جهان بگذارمات
تا زیباتر شود آنجا ؟
برگ به برگ و ساقه به ساقه
به باغهای جهان دادهام
نامات را
و چشمانات را
به آسمان دادهام
تا ببینی مرا هم
که نمیبینم جز تو را
با هزار چشم و هزار ستارهی مساماتام
منوچهر آتشی
سر خستهام را بر دو بالشت میگذارم
و به تمام مخلوقات روز التماس میکنم
بگذارند بخوابم
نیمهشب است
اما آنجا که تویی باید سحر باشد
ضربان نبض پرشتابتر از نور سفر میکند
تو بر کدام سو سر گذاردهای ؟
حس میکنم دست راستم
پناه صورت توست
لبخندت ، لبخند آشناییست
که اگر قرار باشد به جنگ بروم با خود میبرم
حالا دوباره
مثل روزی که یکدیگر را دیدیم خوشبختم
نمیدانم جوانم یا پیر
اما سر بیآشیانهام کنار سر توست
بر یک بالشت
شریف الموسی
نفسم را حبس کردهام مباداکه عطرت را،
چشمانم را باز نمیکنم مبادا عکست را،
پنبه در گوشهایم گذاشتهام مبادا صدایت را،
زبان به دندانِ نیش گرفتهام که نامت را،
دستانم را بستهام و پاهایم را هم،
و امّا خاطراتت پاک نشدنی هستند.
راستی...
"تو چرا نمیروی زِ خاطرِ من؟ ".
عادل رستمکلایی
خیال میکنی رفته است اندوهش اما یک شب
آرام از پایههای تخت بالا میآید
و سر می گذارد روى سینَه ات...
رضا ناظمى
او همه چیز را فراموش میکرد، از خودش میگریخت،
هر آن ممکن بود خودش را هم فراموش کند،
فراموش میکرد بخورد، فراموش میکرد بخوابد.
یک روز نفس کشیدن را هم فراموش میکرد و کارش تمام میشد.
شبی خیالِ تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی زِ فکر تو خواب آیدم؟
خیالاست این
سعدی
بگو به باد پرش را تکان تکان بدهد
بگو به ابر که باران بی امان بدهد
ناصرحامدی
گاهی ادای رفتن در می آوری
فقط خودت میدانی که
چمدانت خالیست و پایت نای رفتن
و دلت قصد کندن ندارد.
ادای رفتن در می آوری
بلکه دستی از آستین درآید
و دودستی بازویت را بچسبد.
چشمی اشک آلود زل بزند توی چشمانت
و بگوید بمان!
و تو چقدر به شنیدنش محتاجی...
گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری
بلکه به خودت ثابت کنی
کسی خواهان ماندنت هست هنوز
و وای از وقتی که نباشد کسی...
لا چمدان خالی و پای بی اراده و دل جامانده
کجا میشود رفت؟ کجا...؟
هستی_دارایی