شعر چیزی نیست

شعر
چیزی نیست
جز
رقص گیسوی زنی در آغوش باد ، یا خنده ی
گرمش در عصرهای پر از خستگی ،
یا وزن نگاه دلنشین
و ردیف اش . . .

زنها شعرترین
شعر بی کتاب این جهان اند


#جبار_فتاحی_رستا

شانه‌هایت نثارم کن تا بگریم

شانه‌هایت نثارم کن تا بگریم
از همین‌جا بگو تا آنجا بگریم
هم به امروز وُ هم دیروز وُ پریروز
هم به فردا وُ هم پس‌فردا بگریم
رفتنت تا نبودَت تا حرف‌هایت
حال باید به سختی امّا بگریم
داد وُ فریاد! باید هِق‌هِق کنم من
رود تا رود ، دریا دریا بگریم
حیف اینجا بهشتی هرگز ندیدم
گاه از آن جهنم دنیا بگریم
سَر بر آن دوشِ مردانَت می‌گذارم
حاضرم از همین جا، حالا بگریم

شاعر: فاطیما جمشید

از حالا به بعد

از حالا به بعد
کلمات را روی کاغذ می ریزم
می گذارم روی نگاهت پخته شوند
شعر تازه همیشه می چسبد
با لبخند داغ تو

احمد حق شناس

گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند،

گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند،
اصلا آدم نمی‌فهمد چرا گریه می‌کند
و شاید یک نقطه عمیق و نرم و ولرم،
مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا می‌شود
که اصلا حس بدی هم نیست.
حتی یک احساس شادی است. گریه‌آور هم نیست،
ولی آدم بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد.

در حقیقت افسانه های بهشت و دوزخ

در حقیقت افسانه های بهشت و دوزخ
همواره در ادیان گوناگون برای انگیزش طبقه متوسط
و تحت نظر گرفتن اعمال آنها به وجود آمده است.
شدت و ضعف بهشت و دوزخ را
از نظر فریبندگی و هراس انگیزی
میان ملل و اقوام مختلف و گوناگون
می توان به نسبت فهم و شعور آنان سنجید.

مرغ جانم ز آشیانه ی تن

مرغ جانم ز آشیانه ی تن
جز به کویت کجا کند پرواز؟

تو تپانچه ای هستی در دست من

رود گنگ با آفتاب منعکسش
از موهایت می گذرد
رودی که از آن می نوشم
در آن غسل می کنم
می میرم

دو بلدرچین در چشمانت داری
که دستان سرد مرا پناه می دهند
در عبور از زمستان های زندگی
صدای تو شالی ست
که دور شانه های من می پیچد
و لب هایت
مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند

اما تمام این ها
توصیف کامل تو نیست
تو چیزی فراتری
از آن چشم ها
موها
لب ها

تو تپانچه ای هستی در دست من
که با آن مرگ را از پا در می آورم

یغما گلرویی

درباب حکمت زندگی

هنگام مواجه شدن با ابلهان،
انسان تنها یک راه برای نشان دادن شعور دارد؛
که همکلام نشدن با آن‌هاست.