به دلم رجوع کردم

به دلم رجوع کردم
به تمامی سجود کردم
بخدا قسم که بودی و من اشتباه کردم
به هستیم که هستی
نه شراب و جام و مستی
به خدا ،خدا هستی
تو ز هستیم بخوانم
که ترک این خواب را
بدهم به آن دیاری
که تو در آن کرانه هستی.


محسن گودرزی

حدیث کسا

یک حدیث میشناسم وآن است کسا

عطرنبوت دارد وپنج تن آل عبا

ستونی است گردرخیمه اهل کسا

نیست آن عمود مگردخت رسول خدا

کشتی نوح است ودم عیسی وعصای موسی

باحسنین و دخت نبی ودامادپیغمبرخدا

جبرئیل است شاهدملائک نزدخدا

که بین اولیا پاکیزه ترینند آل عبا

آزاد حق راقسم ده به رسول خدا

که سعادتمند باشی درهمه عمرباذکر کسا

علی اکبری

بنام خداوند ناهید و مهر

بنام    خداوند   ناهید    و   مهر
خدای    سپیده،    خدای   سپهر
خداوند   فجر    و  خدای  شفق
خدای  صلاح  و   فلاح   و  فلق
خداوند   لوح    و   خدای   قلم
فرا  خوان  هستی  ز  کتم عدم
خداوند     دانای     سرّ     نهان
حکیم   توانای    روزی    رسان
خداوند  عدل   و  خدا وند  داد
خدا وند   ابر   و   خداوند   باد
خداوند  زیتون و سینین و تین
خداوند   وَرد   و   وَرید   وَتین
خداوند سیب  و خداوند طیب
خدای حسین  و  خدای  حبیب


شهاب سنگانی

تصورم از هستی

تصورم از هستی
گاهی سیاه و گاهی سپید است
 در هنگامِ سپیدی به تو می‌اندیشم
 و هنگامِ سیاهی خواب مرا می‌رباید
زمین را گودالی می‌بینم پر از چرکِ گناه
  پر از تیرگی مبهمِ غبار
     اگر آینه‌ای ببینم
   روشنی را برای او شرح می‌دهم
  اگر زلالی را ببینم پنهان نمی‌شوم
 و تفسیر میکنم ظلمت را برای او
   حادثه‌ عمیق است
 حادثه عظیم است
  و اینجا وسعتش به موازاتِ تنگنایی‌ست
  که جانداری را به تفکرِ مرگ وا‌میدارد
    هراس، از لذت فواره می‌کشد
  قنوت از اسارت بالا می‌رود
 و حصارها را می‌شکند
     تا لمس کند دستانِ معجزه‌گرِ پیغمبری را،
     کیستی؟ ای تنیده در خود
  تمامِ دانایی را
باز کن سربندِ سبز
 و نقابِ رازآلودِ بی‌رنگت را
 بگذار به رسم آشنایان سلام کنم
 و تو پاسخ دهی مرا
 بگو چرا جسمم منور نیست
 چرا استخوان‌هایم به پوکیدگی تمایل دارند
کجاست آن روح، که پنهانی
 به من نزدیکتر اوست
   نمی‌خواند کسی خطِ پریشان را
  بماند، من به تاریکی اگر رفتم
  چراغی می‌سُرایم بهر هر ظلمت‌ها
  که روشن‌تر کند افکار حیران را
گُلی، گلدان پُرآبی
   کنارِ پنجره صوتی
 صدای دلنشینی از تهِ کوچه
   گذارِ عابری عاشق
   چرا دیگر نمی‌افتد به جانِ سردِ تنهایی
    اگر پاییز عاشق نیست
   چرا غمگین و افسرده‌است
    چرا در خلوتِ شبها
  دگر ماهی نمی‌جنبد
   عروسک‌های بی‌جان هم
جهان را سُخره می‌گیرند
    در این وقتِ ملولِ پُر ز دلتنگی
     تو هم دیگر نمی‌چسبی
   به فصلِ سبز خوشبختی
   دو تا سوراخ در دیوارِ سنگیِ سرای من
   فقط فریاد می‌دارند
  مبادا ذهنِ پرجوشم
    بگیرد رنگِ بی‌رنگی
    چراغانیِ مجهولی به من رمز اقامت داد
 بمانم در میانِ فرشِ سنگی اقامتگاه
    هنوز آیینه لبریز از غبار بی‌نشانی‌هاست
    و نامحدود، دریایی‌ست
   که در روشن‌کویرِ خود سرابی با‌صفا دارد
    چقدر بیهوده تاریکم
 اگر روشن شوم از روز
  خودم را می‌کشانم تا سرای سبزِ صحراها
و می‌نوشم دو سه ساغر شراب از دست
       شب‌بوها
    خدا را می‌ستایم در نهان‌آباد پُرنورش
   و شاید بی‌نشان چون او
    به تنهایی گراییدم تمامِ عمر.


مریم جلالوند