ما منتظران ظهور عشق شدیم

ما منتظران ظهور عشق شدیم
پرده دار حرم و می شدیم
می ما نی که ز جام برخیزید
مست و شوریده کند بگریزد
حرمی در دل و می نفس است
عشقی عطری است ظهورش فرج است .


محسن گودرزی

به دلم رجوع کردم

به دلم رجوع کردم
به تمامی سجود کردم
بخدا قسم که بودی و من اشتباه کردم
به هستیم که هستی
نه شراب و جام و مستی
به خدا ،خدا هستی
تو ز هستیم بخوانم
که ترک این خواب را
بدهم به آن دیاری
که تو در آن کرانه هستی.


محسن گودرزی

سلطه با کلمات آغاز شد

سلطه با کلمات آغاز شد
جنگ را با گنج همراه شد
صبح در رویا نمایان شد
شب شد و همه جا، روشن شد
ترس را انگاره ی دشمن شد
صلح رویایی ناهماهنگ شد


محسن گودرزی

به یاد شبی شعری سرودم

به یاد شبی شعری سرودم
با آه و ناله و غم این شعر گفته بودم
از بی وفایی یار گویی که مرده بودم
از شوخی زمانه با اهل گفته بودم
دیدار عاشقان را از قبل دیده بودم
در این دیار با یار، گویی خفته بودم
در مکر این زمانه جانا مانده بودم
باپیمانه و شمع این عهد بسته بودم
پروانه را بگویم در خاطرت نمانده
از پیله من رهایم،با شوق مرده بودم.

محسن گودرزی

دگر از سنگ بپرس

دگر از سنگ بپرس
از یاس سپید
حال مرا
دروغش سپید است
سیاه جامه کن
رخت بربند
از بیکران بگذر
حلقه ی آتش زده را در سنگ ببین
نورش سپید است.


محسن گودرزی

گر بد عهدیه زمانه امانم دهد و

گر بد عهدیه زمانه امانم دهد و
دست در دست نگارم دهد و
یار به یار و
یارا به یارا دهد و
زیور جان را به زلیخا دهد و
دست زمان را به موافق دهد.
این دل و جان را
چه قابل بود
جان جهان را ز تو حاصل بود.


محسن گودرزی

عشق آنست که تو دانی و

عشق
آنست که تو دانی و
چون لحظه ایی آید که تو خوانی و
من از آن ندانم که تو دانی و
باز بخوانم که تو رحمانی و
از عشق به دلم راه بدادی و
مرا چون شعله‌ برقصانی و
هیچ از سایه ندانی و
مرا عشق بیاموزی و
آنچه که تو مرا گویی و
من هیچ نگویم
که من از غیب ندانم
که چه گویی و
فاش بگردان ز من خنگ رموزی و
که من از تو ام و این را تو خود گویی و
من لاف نباشم که تو خوانی و
ز قلبم به سر عشق بیالایی و
چون سحر از شرق بیایی و
غروبت به دلم زد نگاری و
نسیمی ز شمال و
این را تو بدانی و
من از آن حال چه گویم که تو دانی و
تو دانی و تو دانی و تو دانی ...
که دلم از گردش ایام بخورد زخم عمیقی و
این را چه رواست ؟گر چه تو دانایی و
ز خیام بدادی نشانی و
که گرت هست فشاری و
ز ایام نداری مجالی و
به چوب ستمت زد خماری و
تو خوش باش که نزدیک است, روز وصالی و
به امید وصالت همه شب می‌رودم خوابی و خیالی.
چه خیالی
که گرت دیدمت از دور مجالی و
تو رخصت بدهی
پای به پایت بدوم که تو آهو و
من ز عطر نافه ی مشکت هوایی و
مهم آن است که تو خوانی و
ز گوشه ی چشمت بکنی بر من ,نگاهی و
هر آنچه که آمد به ذهن من گنهکار
ببخشایی و من را به خودم وا مگذاری.


محسن گودرزی

خیره به خورشید شدم

خیره به خورشید شدم
غروب آمد
خودم را در مرکز نقاله ایی یافتم
یافتم آنچه باید
در توهم نقاله آیینه ای است
تا در خیال خود کامل شود این دوار
اما چه سود
آنچه کامل شد
توهمی بیش نیست
چشمانم را بستم

محسن گودرزی