روزیکه تو را پنجرهها دزدیدند...
دنیای مرا دلهرهها دزدیدند...
دیگر به لبم نیامده لبخندی...
لبخندِ مرا خاطرهها دزدیدند...
حسن کریمزاده اردکانی
مرا از یاد خود بردی تو هم از یاد خواهی شد
به بادم داده ای روزی تو هم بر باد خواهی شد
شکار دانه و دام تو گردیدم، ملالی نیست
تو هم بی شک اسیر پنجه ی صیاد خواهی شد
به هر دستیکه دادی پس بگیری با همان دستت
در این گردونه ی عبرت تو هم استاد خواهی ش
من افتاده را با دیده ی تحقیر خود ننگر
یقین دارم تو هم درگیر این رخداد خواهی شد
بقای شادی و غم را تفاوت های چندان نیست
تو هم روزی خبر از جمع این اضداد خواهی شد
برای ماتم و غمناله ها،خود را هم مهیا کن
اگر از درد و رنج دشمنانت شاد خواهی شد
لبت قلاب ماهیگیر دریا را اگر نوشد
خبر دار از خطای ماهی آزاد خواهی شد
علی معصومی
من تنهای تنها بودم ، که آمدی
بی کس تر از همه بودم ، که آمدی
من انتظار نداشتم ، اما تو آمدی
من رفتنی بودم اما تو ، آمدی
در بدترین زمان ممکن ترک شدم
و تو به بهترین شکل ممکن ، آمدی
بی پناه دو عالم بودم ،بی پناه
اما تو برای پناه دادن به من آمدی
اشکالی ندارد که اینبار تو رفتنی شدی
چرا که مطمئنم روزی با اشک میگویم که آمدی
فاطمه صفری
قسم به کسی که جانم به دست او گرفتار است
هوا هوای من و ابر و عشق و باران است
گرت هواست که بر تنم روح و جان بخشی
مهربانی کن که مهرت همی مرهم و دوا و درمان است
دم باد صبا مینوازد گیسوان جنگل را
افسوس که گیسوان آن یار پنهان است
در سینه میپرورانم غم فراقم را
دو صد هزاران حیف که حالم پریشان است
خبرش نیست که این داغ بسوزاند جگرم را
برسانید خبرم را به آن سرو که بسامان است
هزاران حرف ناگفته در این گور خوابیدست
بیا که دریای چشم تو را دلم هوا خواه است
کنون که در این ظلمت بنویسم ز شرح فراق
هوا هوای من و ابر و یار و باران است
امیررضا احمدی
نبودی ، باز دیشب ، شعر باران شد خیابانها
برایم تازه شد ، آن خاطرات خیس ، باران ها
به یادت چای دم کردم نشستم گوشه ی ایوان
من و این حس دلتنگی ، نگاه سرد ایوان ها
تو با فنجان گلداری که خیلی عاشقش بودی
و عطر گرم موهایت ، میان عطر گلدان ها
کنارم بودی و انگار با من شعر می خواندی
دقیقا با همان لبخند ، اما ، مثل مهمان ها
هنوزم گرمی دستات ، روی صورتم مانده
هنوزم گرمی این خانه هستی در زمستان ها
ندارم طاقت دوری و تنهایی و می دانی
که دلگیرند رفتن ها ، که دشوارند پایان ها
دوباره یک غزل شد حرفهایم ، کاش برگردی
نمی فهمد کسی جز تو مرا ، سردند انسان ها
علی موحد
حبابم روی آب از ساحل و دریا نمی دانم
شدم درگیر امواجی که سر از پا نمی دانم
کسی دارد مرا با خود به هرسو می برد آیا؟
کجا خواهد رسید این راه ناپیدا نمی دانم
نگاهت کردم و نبض غرورم را نسنجیدی
تو هم دیدی مرا در بند خود اما؟، نمی دانم
ندیدم خیری از حال و هوای دل سپردن ها
چرا دلبسته ی مهرت شدم این را نمی دانم
اگرچه از جنون آباد مرز بی سرانجامم
و راهی جز مسیر خانه ی لیلی نمی دانم
دلم را پس بده ای رفته از یادت وفاداری
من از قانون سرخ جنگل اینجا نمی دانم
به هر عهدیکه بستم جز پشیمانی نشد حاصل
تو روی اعتمادت مانده ای گویا؟ نمی دانم
علی معصومی
با آنکه در عالم بنای شر نموده
آرایش این صحنه را بهتر نموده
حالا نه تنها ما وبلکه کل دنیا
بانگ خروش انزجارش سرنموده
این غده منحوس این عصیانگری را
با تکیه بر اهریمن اکبر نموده
وحشی صفت ازحد خود بگذشته است و
برخاک شیران حمله دیگر نموده
اما تفاوت میکند اینبار قصه
چونکه سروکارش به شیر نر نموده
خوردی شکرها وببین ازبخت تیره
عزم تورا یک جمع جنگاور نموده
حالا بشین یک گوشه ای وخوب بنگر
چون مادرت یکباره صد شوهرنموده
علی امیرزاده
رهای رها
بر تمام تابلوهای شهر
میرقصی
تا رهایی جاری شود
در نگاه مردمان اسیر
در ازدحام خیابانها...
شبنم حکیم هاشمی