روزی‌که‌ تو را پنجره‌ها دزدیدند...

روزی‌که‌ تو را پنجره‌ها دزدیدند...
دنیای مرا دلهره‌ها دزدیدند...

دیگر به لبم نیامده لبخندی...
لبخندِ مرا خاطره‌ها دزدیدند...


حسن کریم‌زاده اردکانی

در هوایی که صدایِ نفست نیست بس‌است

در هوایی که صدایِ نفست نیست بس‌است
عاشقی بل‌هوسی، آینهٔ پیش و پس‌است. . .

حسن کریم‌زاده اردکانی

خواهشاً پیش رقیب من مخوان شعر مرا...

خواهشاً پیش رقیب من
مخوان شعر مرا...

عاقبت دیوانه می‌سازی
هم او را هم مرا...


حسن کریم‌زاده اردکانی

گفتی که‌غم مخور،روزگار گذشتنی است

گفتی که‌غم مخور،روزگار گذشتنی است
این داغِ نشسته بر بهار گذشتنی است...

سرد است هوای کوچه‌ی قرارمان،بیا
بر سر قرار که شبِ اغیار گذشتنی است...

شمع عمر من آب شد،ز دیده ام چکید
این عمر پر شتاب زینهار گذشتنی است...

شبانِ عمر من همه به چشم انتظاری گذشت
گفتی صبور باش شب انتظار گذشتنی است...

رفتی و من رفتم از خیال خویش،خویشان
همه دلداریم دادند:فراق یار گذشتنی است...

بعد از آن بر جعبه ی دلم نوشتند با احتیاط
عاشق در فراق آری بسیار شکستنی است...

حسن کریم‌زاده اردکانی

تا نور شدی مطلعِ آدینه شدی

تا نور شدی مطلعِ آدینه شدی
مظلوم‌تر از چهره‌یِ آئینه شدی...

مشتاق شدم دربه‌درِ نور شوم
درقلبِ‌‌من‌ای‌عشق نهادینه شدی...


حسن‌کریم‌زاده

اینجا غم است و آزار سیگار پشتِ سیگار...

اینجا غم است و آزار
سیگار پشتِ سیگار...

جایِ نفس دگر نیست
در سینه دردِ بسیار...

سیگار پشتِ سیگار
این همدمِ وفادار...

ای جامِ ارغوانی
دستم بگیر دگربار...

حسن کریم‌زاده اردکانی

هرشب منم و یادِ تو و قلبِ حریصم...

هرشب
منم و یادِ تو و قلبِ حریصم...

دل‌تنگم
و زیرِ سرِ من بالشِ خیسم...

سهمم
نشد از عشق به‌جز شعر و تَوَهُم...

باید
فقط از تو بنویسم‌بنویسم‌بنویسم...


حسن کریم‌زاده اردکانی

هرکس به‌تو بد کرد

هرکس به‌تو بد کرد
دعا کن عاشق
بشود...


حسن کریم‌زاده اردکانی

نفس‌هایِ سرد،دلی پر از درد...

نفس‌هایِ سرد،دلی پر از درد...
آهی به وسعتِ فریاد،گونه‌ای زرد...
یکی درونِ من صدا می‌زد...
ای عشق تو را به خالقت سوگند...
برگرد...


حسن کریم‌زاده اردکانی

کسی نبود مـرا بـه خودم یادآوری کند

کسی نبود مـرا بـه خودم یادآوری کند
این قلبِ شکسته را باز جمع آوری کند...

بعدِ تو دست لرزانِ من چه ها ننوشت
ســخت بود که این هـمه رازداری کـند...

پـشتم شکست و به روی خود نیاوردم
دیــگر کـسی نـبود که بـرایم برادری کند...


رفـتی خدا پـشت و پـناهـت ای‌نارفیق
رفـــتم شـاید کسی بـرایم خواهری کـند...

غـــم رود بـود و مـن چون کودکِ نـیل
کــاش غـمت بـپذیرد مـرا و مادری کـند...

هــرگز پـشیمان نـیستی که‌شکستی‌ام ؟
هـــرگز پـشیمان نیـستم خدا داوری کند...

اشـک مـیبارد از شــعر و روزگار مــن
بـس است کاش خدا مرا جمع آوری کند...


حسن کریم‌زاده اردکانی