من را که خیالِ تو چنین کرده روانی

من را که خیالِ تو چنین کرده روانی
مجنون زمانم که تو معشوقِ جهانی

گر خَمر بهشت است بریزید که بنوشم
در مستی توانم که تو هوشیارِ تمامی

بیدار شو ای دیده که بیداری همام است
تحریرِ کمالاتی کمال است که جمالی

افسوس که نشد درک کنم دلبر زیبا
طوفان زده بودم که عیان کردی اَمانی

نرگس نگران بود به لطفت رمقی یافت
در آتش شوقت شَعفم بس که امامی

سبزی درختان و چمن مرحمت توست
محبوبه ی منصوره ای سلطان شَهانی

لبخند قشنگت همه جا دیده توان دید
بس خنده رخی محشری محمودِ سلامی

گلها همه گر گل شده اند گلرُخی توست
آغازگر احسانی ، سر آغازِ کلامی

حافظ به فنا داد همه غم های جهان را
از وقتیکه حس کرده حضورت را عیانی

حافظ کریمی

مگذارید به خاموشی من دست زنند

مگذارید به خاموشی من دست زنند
من سکوتم همه از بغض هوایی است که نیست
منشانید به باغم چمن و بوته و برگ
همه چشمم به همان سرو رسایی است که نیست
نه ملامت بکنید و نه عذابم بدهید
که گناهم بجز این عشق وفایی است که نیست
حال خوش پیشکشم؛ روح مرا پر ندهید
جان من در گرو دستِ شفایی است که نیست
رقص رقاصه پاییز و تماشای بهار
طلبش شرط دل انگیر صفایی است که نیست

بی خبر باشی و جانت به تلاطم باشد
چاره درد تو آن کارگشایی است که نیست
ما جگر سوختگان طالع مان زیر و بم است
روی پیشانی مان ورد و دعایی است که نیست
پا کشان گرد همین شهر بگردیم به جِدّ
دل به دنبال نشانیِ خدایی است که نیست

ندا مشایی

راز سنگ چیست؟

راز سنگ چیست؟
که با ما نمی گوید

نقبی بزن
به ظلمت زلالش
تماشا کن
راز را

آب را

علی بارانی

قلبِ ترانه پُرتَپش، قلم می‌رقصه با صدام

قلبِ ترانه پُرتَپش، قلم می‌رقصه با صدام
می‌کِشه واژه‌ها رُو هِی، با جایِ پاش رو برگه‌هام
خون شده قلبِ خاطره، می‌چِکه روی لحظه‌هام
جز خنده‌های خوشگلت، از خدا هیچّی نمی‌خوام
مجلس شعر و خاطره ست، بین من و دل و قلم
مثلِ همیشه بینمون ، یادِ تو قَد کرده عَلَم...


نسرین نصیری

السلام علیک یا صاحب الزمان

بر چهره دلربای مهدی و برای سلامتی و ظهور آقامون صلوات 
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

سماع باران

سماع باران
سوار بر دشتی
که دیار خدا نیست

کرشمه‌ی کوسه
در تنگ ماهی،
جوانمردی آن
و تن آسایی ماهی ها

طلوع در دامن مه گرفته‌ی پگاه، اسیر

من اینجا در ازدحام، منزوی
معنی‌‌ام پیش تو پیداست

خلاصه کن این بلوا را
در لرد دیدرات

که مستاصل ماند این محصل
در این آزمون

علیرضا یوسفی

دیدمش و به شهلایی چشمش شناختم

دیدمش و به شهلایی چشمش شناختم
خاطرم آمدش که چقدر خاطره ساختم
گفتم به دوستم که آن دخت کمند را میبینی؟
روزی تمام خویش، به تار مویش باختم

خواستم سلام کنم سین سلامم، به سلامت شد
گفت این چنین زبان ولیکن دل، پر ز ندامت شد
وای هنوز آن عطر عزیز را به تن می نواخت
لعنت به خانه، آن کوچه برایم پر ز قداست شد


از ط گذشتم ولی توی کوچه مانده جان
نفرین به شهر کوچک نفرین به این جهان
در خواب دیده بودم روزی بوسیدن ط را
یک بوسه سنگ دل ، یک لحظه ط بمان

ای پا بایست لعنتی، او مهربان من است
از بوت چرم پا تا شال سبز آن من است
پژمرده ام بخدا، حداقل روز های آخری
در آغوش او بمیرم ، او باغبان من است

عرفان بخت

هربار گفتیم کسی را دوست داریم

هربار گفتیم
کسی را دوست داریم
که در تنهایی اَش
با گُل هایِ اطلسی حرف می زند
دیوی ، پُشتِ پرده پنهان شده بود که ندیدیم
هربار گفتیم ...عشق
پروانه ای بر اوجِ خاکسترِ جهان نشست
شکوفه ای افسرد
شکوفه ای پژمرد

هربار گفتیم
گُل زردی تنهاست
یا ، شهری پاییز را دیده است
کالسکه ای ، عبور کرد ، که تجمّلِ چرخ های اَش
برشانه هایِ ما گذشت

حالا ...
میخکوبِ ، کدام حادثه ایم
که حوصلۀ شب بو ها
ساقۀ گُلِ مریم را ، فراموش کرده اند
یا گُل پامچال غرقه در نومیدی ست

حالا ...
هنگامِ غوطه ور شدن
در اندوهِ یک شقایق است
که عشق را می فهد ، وُ
دست های اَش شکوفاتر از نیزه هایِ خورشید است ...


فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

اینهمه خاک که در شرب مدامم باقیست

اینهمه خاک که در شرب مدامم باقیست
شمه ای ازخس وخاریست که دردل جاریست
شاهدان در گذر از جاده ی تاریک شدند
آب ِزهریست مداوم که سراپا کاریست


مصطفی مروج همدانی