مگذارید به خاموشی من دست زنند

مگذارید به خاموشی من دست زنند
من سکوتم همه از بغض هوایی است که نیست
منشانید به باغم چمن و بوته و برگ
همه چشمم به همان سرو رسایی است که نیست
نه ملامت بکنید و نه عذابم بدهید
که گناهم بجز این عشق وفایی است که نیست
حال خوش پیشکشم؛ روح مرا پر ندهید
جان من در گرو دستِ شفایی است که نیست
رقص رقاصه پاییز و تماشای بهار
طلبش شرط دل انگیر صفایی است که نیست

بی خبر باشی و جانت به تلاطم باشد
چاره درد تو آن کارگشایی است که نیست
ما جگر سوختگان طالع مان زیر و بم است
روی پیشانی مان ورد و دعایی است که نیست
پا کشان گرد همین شهر بگردیم به جِدّ
دل به دنبال نشانیِ خدایی است که نیست

ندا مشایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.