مگذارید به خاموشی من دست زنند

مگذارید به خاموشی من دست زنند
من سکوتم همه از بغض هوایی است که نیست
منشانید به باغم چمن و بوته و برگ
همه چشمم به همان سرو رسایی است که نیست
نه ملامت بکنید و نه عذابم بدهید
که گناهم بجز این عشق وفایی است که نیست
حال خوش پیشکشم؛ روح مرا پر ندهید
جان من در گرو دستِ شفایی است که نیست
رقص رقاصه پاییز و تماشای بهار
طلبش شرط دل انگیر صفایی است که نیست

بی خبر باشی و جانت به تلاطم باشد
چاره درد تو آن کارگشایی است که نیست
ما جگر سوختگان طالع مان زیر و بم است
روی پیشانی مان ورد و دعایی است که نیست
پا کشان گرد همین شهر بگردیم به جِدّ
دل به دنبال نشانیِ خدایی است که نیست

ندا مشایی

پیچیده ترین ترانه بودی، از اولِ صبح آشنایی

پیچیده ترین ترانه بودی، از اولِ صبح آشنایی
نقشت به صدای خوش در آمیخت، با شیوه حْسنِ دلربایی
چون حور و پری نشایدت خواند ، آنها زِ خیال می گریزند
با این سر و دستِ پای در بند ، آهویِ چنین، گریز پایی
من در پیِ یک قصیده بودم، تو مثنوی هزار معنی
در هر ورقت نهفته شعری، لبریز زِ حرمتِ رهایی
از صورتِ مثل آفتابت، صد رنج و بلا بدور باشد
در طالع و بخت تو ببینم، بهروزی و خیر و روشنایی
با برقع، دو چشم خود بپوشان، تا چشمِ فلک ترا نبیند
من باشم و تو به زیر سقفی، مقبول ِ مسیر ِ پارسایی
زنگار ز رخ بشوی، بشکن، آیینهْ صدهزار چهره
باید چو ستاره ناب باشی، با نورِ دو چشمِ کهربایی
آخر ز طلب ندارمت دست، مقصود، تویی کرانه پیداست
من وصل تو در زمین بجویم، تا عرشِ بلندِ کبریایی
در مقدم تو بهار باید، عود و دف و اَرغنون نوازد
آرامش من، ز هستیِ توست، آخر تو بگو، دگر، کجایی؟


ندا مشایی