دیدمش و به شهلایی چشمش شناختم

دیدمش و به شهلایی چشمش شناختم
خاطرم آمدش که چقدر خاطره ساختم
گفتم به دوستم که آن دخت کمند را میبینی؟
روزی تمام خویش، به تار مویش باختم

خواستم سلام کنم سین سلامم، به سلامت شد
گفت این چنین زبان ولیکن دل، پر ز ندامت شد
وای هنوز آن عطر عزیز را به تن می نواخت
لعنت به خانه، آن کوچه برایم پر ز قداست شد


از ط گذشتم ولی توی کوچه مانده جان
نفرین به شهر کوچک نفرین به این جهان
در خواب دیده بودم روزی بوسیدن ط را
یک بوسه سنگ دل ، یک لحظه ط بمان

ای پا بایست لعنتی، او مهربان من است
از بوت چرم پا تا شال سبز آن من است
پژمرده ام بخدا، حداقل روز های آخری
در آغوش او بمیرم ، او باغبان من است

عرفان بخت