گویند سِرشت وُ گلِ ما مشکلِ ماست

گویند سِرشت وُ گلِ ما مشکلِ ماست
غیر از سخنِ راست کجا حاصلِ ماست

دل هایِ شما سنگ شد الا دلِ سرخ
این گوهرِ نایابِ میانِ گِلِ ماست

دریایِ پریشانِ روان ذهنِ شماست
آرامترین اَمنِ جهان ساحلِ ماست


تا میشکنم شیشه یِ همسایه خطاست
همسایه اگر می‌شکند، بَددلِ ماست

دنبالِ گشایشگرِ قابل برویم
کوریِ گره در کفِ ناقابلِ ماست

از ماست که بر ماست نمایان شده بود
دیدیم در آئینه چه کس قاتلِ ماست

میثم علی یزدی

دلم برای صدایش که لک نخواهد زد

دلم برای صدایش که لک نخواهد زد
شبانه های مرا او محک نخواهد زد

شبی که نور و ستاره به آسمانم نیست
صدای خنده به دل نی لبک نخواهد زد

کویر واژه شده ذهنم وُ نمی‌بارد
به چشم خشک خیالم نمک نخواهد زد

در این هجوم زمستان وَ حصر آزادی
کسی برای تبارم که فک نخواهد زد

زمان جنگ و مصیبت که خون بجوش آید
سری به سمت شکارش فلک نخواهد زد

تلنگری زده بر خون من تب عصیان
به جان زخمی و روحم کلک نخواهد زد

کسی که چتر نگاهش وقار بلعیده
به گوش شعر و کلامم ‌که چک نخواهد زد


خدیجه محمودی

هر دم از دم که دمی می‌زند همدم دمِ من

هر دم از دم که دمی می‌زند همدم دمِ من
گه غم است گه فرحی سهمِ نسیمِ نمِ من

تاب دیدار نگاهِ هوس انگیز که‌ خطاست
عجبم بختِ من انداخته خطا را ربِ من

دوش در وقت سحر لعلِ گوهر می دیدم
مات ماندم که چرا روز نگردید شبِ من


شب بهنگامه ی خفتن که تب آمد به تنم
حیرتم گشته که تب خالی نیافتاد لبِ من

وقت بیداری من بود درست اُوسط روز
تب فرو رفت و به تبخالی گرفتار تنِ من

دم دم افزایی دم را چه دمی باید گفت
مانده ام بین دو راهی که غم افتاد هَمِ من

هم و غم را حذری نیست در این سیر فرا
شد سوال این که چرا گشته تماماً دمِ من

دم دمی نیستم و دم دم به دم آورده دمم
دم چه بادا که دمم همدمی گرداند دمِ من

هر چه گشتم در این گیتی نیافتم پاسخ
تا دمِ قدسی دمی داد جوابی دمِ من

شد مسیحایِ دمم گفتا فراسویی سزاست
هم دمِ فوق سماواتی دَم افزا دمِ من

تا گشودم کتابش که یقین فوقِ وراست
قل هو الله احد شد به حضور همدمِ من


حافظ از همدم احمد که یقیناً گوهر است
دَم بِدم آیهِ دَم یافت که رَب اَست همدمِ من

حافظ کریمی

دلی که دوستت دارد

دلی که دوستت دارد
حاصل دست رنج عشق ست محبوبم


پرویز صادقی

گم شدم در عمق چشمانت عذابم میکند

گم شدم در عمق چشمانت عذابم میکند
گرچه خودمستم ،ولی میل شرابم میکند
کم چنین پیمانه پیمانه برایم می بریز
رنگ ورخسارم ببین ، ساقی خرابم میکند
مثل گل اکنون نشستی پشت پرچین دلم
عطر گیسویت چنان در التهابم میکند
اینچنین بازی مده با ناز و اطوارت مرا
چون فقیری ساده ام در اضطرابم میکند
آه ازاین آغوش گرم اوکه مجنونش شدم
انقدرمست وخمارش گشته خوابم میکند
من که میدانم تهی گردیده او از عاشقی
عاقبت بی عشق وشیدایی جوابم میکند

کریم لقمانی

کاش همین جا و همین ثانیه الان بغلم می کردی

کاش همین جا و همین ثانیه الان بغلم می کردی
می رسیدی به من و با لبِ خندان بغلم می کردی

وسط شهر و یا کوچه و بازار.. چه فرقی دارد
وسط خانه و یا گوشه ی ایوان بغلم می کردی

تیر و مرداد و یا آذر و آبان و دی و شهریور
اول و آخرِ هر فصل زمستان بغلم می کردی

دست در دست تو در ساحل دریا و خیابان، هرجااا
هر کجایی تو دلت خواست شکر جان بغلم می کردی

آه وقتی که دل از دوری چشمان قشنگت تنگ است
می رسیدی به من ای ماه زر افشان بغلم می کردی


نفسم کاش همین لحظه همین ثانیه اینجا بودی
یعنی هر لحظه و هر ثانیه. هر آن بغلم می کردی

حافظ از حسرت جانکاه من و راز دلم آگاه است
کاش می شد نفسم در خود تهران بغلم می کردی

سعید غمخوار

همه ازمن گریختند ؛

همه ازمن گریختند ؛
جزتو ،
که همه ی جانم شدی .

سیدحسن نبی پور

کبوتر در قفس ها دردمند است

کبوتر در قفس ها دردمند است
لبانت طعم پروازی بلند است

من آن صیدم ره بر دام دارم
بیا کاین صید را حاجت کمند است

کجا طاووس را زیبا بخوانند
که چشمانت بر این ها نیشخند است

نشاید هم تو را زیبا بخوانند
که در پیش تو هر زیبا نژند است

بیا ای سیم تن آتش درانداز
که آتش در دو مژگانت به بند است

سعید کیانی