چگونه پَر زده‌ای تو به دریاها

چگونه پَر زده‌ای تو به دریاها
که موج خیز شده همه ژرفاها

دلیل نیست و هستِ علفزاری
چگونه زیسته ای تو به صحراها

توکیستی که نی از تو بشور آید
که نغمه خوانِ تواند هم آواها

چرا به دستِ تو آب نوشتم من
توئی معلِّمِ تک تکِ باباها

چقدر چسبِ لبانِ تو می‌چسبد
که جلوه بُرده ز چسبِ کتیراها

به صبح چشم تو باز کنم چشمی
به آبیِ تو و آبیِ فرداها

دلم به دورِ دوچشمِ تو می‌گردد
به آتشی زِ قبیله یِ زیباها


میثم علی یزدی

یک آذرخش سینه یِ شب را دریده است

یک آذرخش سینه یِ شب را دریده است
ققنوسِ آهی از قفسِ خود پریده است

آدم به آدمی رَسد او کوه کی بود ؟
دهقان چگونه گندمِ خان را خریده است

گاهی عزیزِ مصر زِ چاهی برون شود
بازارِ بَرده بوده و بَندش بُریده است

گهواره سازِ نیلِ پسر ، اشکِ بیصدا
از چشم هایِ مادرِ موسی چکیده است

گاهی دعا نکرده لبی شاد میشود
غمگین شود لبی که شما را گزیده است

آخر حسابِ ذره و مثقالِ این جهان
او می‌کِشد از آنکه درونش دمیده است

از هر کرانه تیرِ دعا کرده ام روان
یک نکته گفته حافظ و باقی قصیده است


آن آذرخش شب زده‌ای را نجات داد
وقتِ طلوعِ صبحِ سپیدی رسیده است

میثم علی یزدی

از سرِ کویِ تو وقتی غزلم رد شده است

از سرِ کویِ تو وقتی غزلم رد شده است
اینچنین کافرِ اوراقِ مردد شده است

سنتی بود مِدادم به کلامِ تو رسید
ناگهان سویِ قلمدانِ تو مرتد شده است

شیخِ شیراز ندیدست گلِ رویِ تو را
به گمانم که عروضش خم از آن قد شده است

شاید امروز به درگاهِ خدا می‌گوید
باز گردد به جهان کاتبِ معبد شده است

طرحی از عشق در انداخته این واژه یِ نو
فال حافظ همه معنایِ مجرد شده است

شعر کورم به دعای تو شفا می‌گیرد
کور با دستِ عزیزی سرِ گنبد شده است


میثم علی یزدی

گویند سِرشت وُ گلِ ما مشکلِ ماست

گویند سِرشت وُ گلِ ما مشکلِ ماست
غیر از سخنِ راست کجا حاصلِ ماست

دل هایِ شما سنگ شد الا دلِ سرخ
این گوهرِ نایابِ میانِ گِلِ ماست

دریایِ پریشانِ روان ذهنِ شماست
آرامترین اَمنِ جهان ساحلِ ماست


تا میشکنم شیشه یِ همسایه خطاست
همسایه اگر می‌شکند، بَددلِ ماست

دنبالِ گشایشگرِ قابل برویم
کوریِ گره در کفِ ناقابلِ ماست

از ماست که بر ماست نمایان شده بود
دیدیم در آئینه چه کس قاتلِ ماست

میثم علی یزدی

حواست هست تنهایم

حواست هست تنهایم
گره خوردم به غم هایم

پر از کسری یِ عشقت شد
حسابِ جمع وُ مِنهایم

گرفته این گلو دوده
ز خاموشی یِ آوایم

برایت تا غزل گفتم
پر از غم شد الفبایم

نمی‌دیدی یُ پاشیدی ؟
نمک بر زخمِ پیدایم

حواست هست میگفتی
تو جان بخشی، مسیحایم

اگر تو یوسفم باشی؟
زلیخایم زلیخایم

تو چون آدم منم حوّا
و من در باغِ طوبایم

اگر خامت چنین گشتم
چو بابایم چو بابایم

فریبِ کهنه ای خوردم
و خوردم سیبِ حوّایم

شدم شرمنده یِ اشکم
به سوزِ قلبِ شیدایم

گرفتم فالِ حافظ را
و خواندم رفته یلدایم

حواست هست بودی تو
همان شیرین وُ لیلایم ؟

میثم علی یزدی

ساعت که به صفرِ عاشقی نزدیک است

ساعت که به صفرِ عاشقی نزدیک است
چون رشته یِ مِهر بینِ ما باریک است !

آن ثانیه از لبت گلوگیر شدم !
این لحظه جگر سوزِ چرا و لیک است

دستی که مرا کشیده بیرون از چاه
امروز به رویِ ماشه یِ شلیک است

دسته گُلِ خشکِ رویِ قبرش از کیست !
از جشنِ شبِ ماه رُخی تاریک است

چرخید همان عقربه در صفرِ تو شد
گنجشکِ اشی مشی , زمستان نیک است؟!

میثم علی یزدی

صد دل بشوم ,عاشقتِ ای زیبا؟ نه

صد دل بشوم ,عاشقتِ ای زیبا؟ نه
با دل بدهم باقیِ دینم را ؟ نه

دل بستگیت خشت زدن در آب سَت !
بالشت شود خشتِ دلت,شب ها ؟نه

تو قصه یِ آن سیب به گوش ات خورده !
آن کاشفِ بر صلیبُ آن شیدا ؟ نه

کی آیه یِ یأسَت بشود ختمِ به شوق!
الوعده وفا گوش کِشم آیا ! نه

از خونِ غزل, چکید بر دفترِ عشق !
با دودِ جگر بزن بر آن امضا ! نه

ای نه تو چه نحسی, لبم آویزان شد!
خوبی یِ تو میخاست, در این غوغا, نه!

دیروز در آن کوچه تنم می لرزید !
کی میگذری از سرِ آن فردا؟ نه!

ایوب شدم خدا , چه صبری دادی!
بنشین سَرِ جایت , پسرِ حوّا, نه !

دستی تو بکش بر سَرِ من ای شعرم!
خود کرده چه تدبیر کند , حالا نه!


میثم علی یزدی