با تو نتوان از عشق حرفی به زبان راندن

با تو نتوان از عشق حرفی به زبان راندن
در گوش گلی چون تو یاسین نتوان خواندن

از من تو گریزانی چون جن که ز بسم الله
من کفر شدم بهر یک دم بر تو ماندن

گر دل به دو صد مویه یادت بکند غم نیست
با قصه شیرین من آماده خواباندن

دریا چه کند چاره گر عاشق آتش شد
این است دو خط تفسیر بر معنی درماندن

ای خوب تر از خوبان با تجربه فهمیدم
نتوان سخن دل را هرگز به تو فهماندن


سعید کیانی

کبوتر در قفس ها دردمند است

کبوتر در قفس ها دردمند است
لبانت طعم پروازی بلند است

من آن صیدم ره بر دام دارم
بیا کاین صید را حاجت کمند است

کجا طاووس را زیبا بخوانند
که چشمانت بر این ها نیشخند است

نشاید هم تو را زیبا بخوانند
که در پیش تو هر زیبا نژند است

بیا ای سیم تن آتش درانداز
که آتش در دو مژگانت به بند است

سعید کیانی

خسته ام اما دلم عاشق نوازی می کند

خسته ام اما دلم عاشق نوازی می کند
نیست عاشق، عاشقی را صحنه سازی می کند

دیر وقتی عاشقان را رهبری می داشت او
لیکن این دم عاشقی را خوب بازی می کند

دلبرش تیری بر وی چو تیرش زخم شد
عشق را انکار و عرض بی نیازی می کند

عاشقی را ترک کرد او نیز با شادی کنون
اندر این دنیا به کارش سرفرازی می کند

عاشقی راهی پر از هجر است و عاشق در رهش
عشق را آسان همی با کشف رازی می کند

عاشقی عاجز ز دیدار از بتش در پیش رو
یار را سیما به خاطر بازسازی می کند

عاشقان در وصل جانان جان دهند اندر خفا
عاشق اندر بذل جانش یکه تازی می کند


سعید کیانی