گل می کَنم ز بهرت شاید که مبتلا هم

گل می کَنم ز بهرت شاید که مبتلا هم
باشی ز کوی یاران هر دم شوی روا کم

دل می کَنم ز یادت باید که هم جفایی
در پرده ی محبت باید دهی شفا سَم

کین غم مرا صدا زد حاجت روا شوی تو
دردا ز مهر عالم آمد به من جفا غم

این یار پر خمم کرد آمد به من نوایی
دردی به سینه دارم شاید تو را رهانم

باید که خود بگریم باید که خود بمیرم
باید ز خود بگیرم باران زند صفا دم

شاید که مرده باشی آید صفا به هر دم
گفتم بخوان برایم گفتی شده صدا بم

دردا سعید خواندی خوش هم غزل بخوانی
ای دوست زنده باشی راهی شوی ردا خَم


سعید مصیبی

شبی با تو سحر کردن چه زیبا بود زیبا جان

شبی با تو سحر کردن چه زیبا بود زیبا جان
غبار غم ز تن بردن چه زیبا بود زیبا جان
میان گریه خندیدن به فردایی که امروز است
به امید تو و فردا چه زیبا بود زیبا جان
سحر با عطر گیسویت گشودن چشم خواب آلود
نهادن دست در دستت چه زیبا بود زیبا جان
خمارچشم مستت می ربود از من دل و ایمان
هزاران بوسه بر چشمت چه زیبا بود زیبا جان
گلستان در حضورت جمله رقصان بود و عطر افشان
به آهنگ تو رقصیدن چه زیبا بود زیبا جان
مداوم در طلب بودم که روی ماه تو بینم
به در چشم انتظاریها چه زیبا بود زیبا جان


مجید جاوید

طبیعت

طبیعت
سراسر
رمز و راز است و
جادویی‌ترین رازهایش
جاری شده‌اند
در جان جنگل

شبنم حکیم هاشمی

روح بکر جنگل

روح بکر جنگل
در من نفوذ می‌کند
وقتی سکوتش را
نفس می‌کشم

شبنم حکیم هاشمی

غم دل با تو بگفتم به نهان چون تو نبودی

غم دل با تو بگفتم به نهان چون تو نبودی
غم دل جمله سر آمد چو مرا رخ بنمودی
تو که خود حُسن جمالی و سرانجامِ کمالی
به من آن راحت جانی و به سجاده سجودی
من مجنون شده از تو که چو لیلایی و هردم
بزنم بوسه به راهی که در آن دل بربودی


غلامرضا رمضانپور

من تشنه دیدار تو بودم جانم بخواب گشت

ای کاش نمی آمدی سپیده جانم مذاب گشت
ای کاش نمی‌دانستی هر چه بود برآب گشت
کردی تفحص از حال من و تو گریان شدی؟
ای کاش نمی آمدی که روزگارم بر آب گشت
حرف های تو زهر ایست که نیشم زد بخوان
بشکن دلی که شکستی عشقش سراب گشت
از ذره محبتی که تو کرده ای خاک بر سرم
من تشنه دیدار تو بودم جانم بخواب گشت
آری درست گفته ای که عشقی یست بی هدف
عشقیست یکطرفه هر چه بودش عذاب گشت
گفتی مگو شعری به من و گفتم به روی چشم
من خودسپیده ای دارم واز توهم بناب گشت
ای جعفری فراموشش کن و شعر مگوی به کس
حذفش کن از خاطره ها که اهل جواب گشت

علی جعفری

مرا به دامنه های البرز

مرا به دامنه های البرز
به سایه های سبز چنار ببر
به سرمستی بره های جوان
به عشق چوپانان این دیار ببر
مرا به شوق دیدن یار
به بامداد لذت دیدار ببر
به مرزهای دور وطن
به پایان انتظار ببر
با ترانه ی مرا ببوس
به وداع آخرین بار ببر

علی ربیعی

اشک نوشته ی چشم است

اشک نوشته ی چشم است
وکتاب رخسارت زخمیه
خط خطی های پی در پی چشمانت،
برای خواندن تو
باید از مرز سکوت بگذرم
وشاعران خسته ی چشمانت را
به بوسه ای به خواب برم
و به آن جنون که در من است
اجازه دهم تا دورترین مسافت ها را
در تو لمس کند،
شاید بین آن همه خط خطی
من شعری ردیف شدم .


نازنین رجبی