روزی اگر نفس بکشم در هوای تو

روزی اگر نفس بکشم در هوای تو
در بامداد مشرق پر ماجرای تو

پر میزنم کبوترانه فراسوی آسمان
دل میزنم به ساحت حول و ولای تو

طی می شود مسیر قرون نرفته ام
در پیچ و تاب واهمه ها پا به پای تو

بیهوده دل به پرتو مهرت نبسته ام
ما را نیافریده خدا جز برای تو

حال و هوای خاطر دلدادگان شدی
بود و نبود و نام و نشانم فدای تو

در کیش دلبرانه خدا را چه دیده ای
قسمت کند اگر که شوم آشنای تو

ای عشق ناگزیر پر از زندگانی ام
سر می نهم به خاک پر از کیمیای تو


علی معصومی

هر سحر باد صبا از چمنم می گذرد

هر سحر باد صبا از چمنم می گذرد
بوی آن مونس جان از وطنم می گذرد
گر شبی با تو مرا وعده ی دیدار بُود
شعر و آواز و غزل از سخنم می گذرد
حرف دل از لبِ خاموش چو پرواز کند
می نشیند دل و این بار غمم می گذرد
انتظاری که تو داری غمِ دل گفتنِ من
با تو آرامم غم دل گفتنم می گذرد
روح تا در بدنم هست همین منزلِ غم
زندگی می کنم و جان ز تنم می گذرد
وعده دادی تو اگر باد خزان زود بیا
وقت گل چیدنِ از نسترنم می گذرد
مرده خواهی تو اگر بازی ایّام چنین
زنده ام عشق تو گر, از کفنم می گذرد
چاره از مهر و وفا جویم و افسوس تو را
نیست بویی ز وفا درد مَنم می گذرد


سجاد حقیقی

پراکندست در دستان و

پراکندست در دستان و
چشمان و
گاهی تلاش.
زیبایی کدام است
در رنگ ها.
سوی ها.
کلام ها .گزینش ها.
خاطره ها .و
گاهی دل.بی خبر.
مراد حاصل نمی شود.
مگر .
قایقی بسازیم برای عبور از طوفان و
مرداب های راکد.
بی شک. بینش
. در زیبایی نمره خوبی ندارد.
صبحگاه چراغ روشنایی . چوب دست دل بی خبر.
شامگاه پناهگاه.
پس از سال ها. آیا پدر زیبایی را می شناخت.
آیا دخترانی که هر یعد ازظهر
در بلندهای تپه. به شالیزار ها می نگریستند
در پی رمز های زیبایی بودند.
نگهبان شب هر دم تعداد عاشقان را می شمرد.
تا ترازوی عشق را میزان کند.
تا رنگ های خروشان را روشن سازد.
و پل پیروزی را استوار سازد و
بگوید
عقل تعطیل.
پدر بخاطر تو درختان کهن باغ را از جا کند.
تا آرام بگیری.
مزه عشق را بچشی.
دو باره رو یا ببینی.
و عاقل نشوی.

علی محسنی پارسا

زورقِ خیال من

زورقِ خیال من
در بحرِ بی میلیِ تو
چه زود
به حرمان نشست.


آیدین آذری

( از کتاب نغمه های عاشقی )

به نام خداوند عشق.

ای بوی خاک , بوی برگ و گل یاس!

ای غنچه شکفته , ای ملکه کوچک من!

مرا یارای گفتن از نَفَسِ داغ تو نیست

تلاوت مهر و محبت را

............در چشمان زیبای تو می‌بینم

نوای عندلیبان در باغ ستاره‌ها

.................از شاهین وجود توست

بام بلند شب منتظر قامت صبح و

.........روح گل منتظر دمیدن تو است

و آنگاه که جلوه میکنی گل‌ها و سبزه‌ها

به رقص و دست افشانی و خمار تواند

تو مگر از باغ بهشتی که همه تمنای

......................... دیدن تو را دارند؟

یاد آن روز در من می‌شکفد که

.....................شاخه‌ گلی برایم آوردی

هنوز بویِ عطر آن گل

....................در رگ‌ها و خونم می‌دود

و مرا مست می‌کند

تو سایه‌ات هم بوی گل دارد

چشمانت سرود عشق سر می‌دهند

.....................و قلبت نواهنگ محبت

محبتی دیر پا که

.................تا فراز فلک بگوش می‌رسد.

پیکرت چون سنگ مرمرینی است که در

....................آب زلال رود صیقل یافته

و نواهایت پر از پژواک

.........................شادی و مستی است

و من با سایه تو گام می‌زنم

.........................و به انفاس تو زنده‌ام.

( از کتاب نغمه های عاشقی )

ولی اله فتحی

من گاهی با سنگ درد دل می کنم

من گاهی
با سنگ
درد دل می کنم
با پرندها
دلتنگ
می شوم
گاهی به آسمان
تکیه می کنم
و گاهی به زلال
رودخانه می گریم
با شب
از رازها می گویم
گاهی
ماه را بغل می کنم

و با خورشید
از اندوه ها گله
من اما
همیشه
از انسان
هراس دارم
آنجا که دل میبندی
می شود
تکیه گاهت

پناه غصه و گریه هایت
ناگهان می رود
تو میمانی و
یک قلبِ هزاران پاره

حیدر ولی زاده

خداوندا..

خداوندا..
مرا امشب چه حالی هست
چه سوداییست اندر دل
کجا رفتم
کجا هستم
بدنبال کدامین آشنا بودم
که ما را اینچنین رسوای عالم یا جهان کردی

پیروز پورهادی

تمرکز کن, به روی شاه‌ْزخمِ درد قلبت با دمی محکم

تمرکز کن,
به روی شاه‌ْزخمِ درد قلبت با دمی محکم
به دقت گوشه‌ای از لمسِ گلبرگ حریر ذهن را آرام
بِبر بگذار بر فرق نگاه لوچ مانده‌اش به گلدانِ گل مریم

بگردان چشم نیک انگار رنگین پوش عاقل را
به سمتش با نگرورزی
بدون اندکی حتی که یک اندیشه‌ی فرضی

نگاهش کن,
ببین ژرفای دردش را به عمق سالیانی غم
بکش با دست مهرت روی زخمش اندکی مرهم

تنفس کن,
بِدم بر حال احساسش کمی امید
به سر انگشت باورهای ذهن گرم و گیرایت,
به نرمی برگ برگ خاطرش را هم نوازش کن
به روی صفحه‌ی جانش برایش با مثالی
از گلستان وجودش, رسم ارزش کن

نفس را ( ها ) بکن بر دست تقدیرش
که مانده زیر بار هجمه‌های ترسِ از فردا
تو با قطعیّت از باریدن باران بگو بر روی دشت خسته‌ی دنیا

کلاه احترام از سر تو بردار و
دو دستت را به روی هم,
به سوی آسمانِ عشق مایل کن
به روی این همه غم, مهر نازل کن

بگویش که تو را ... من خوب می‌فهمم
بگویش که تو را ... من خوب می‌دانم

خودم را هر زمان وقف تو میدارم
به گلدانِ تن آرامشت هر روز, گل یاسی به رنگ نور میکارم

به او هر دم نده پندی ...
برای مرهمی لایق,
تصور کن که با گرمای عشقت روی زخمش بوسه می‌بندی

تصورکن که این بوسه میان هر دو ابرویش چه می‌کارد
چه را در ذهن او آرام می‌دارد

نفس را حبس‌کن در سینه‌ات گاهی
به نرمین‌ْبوسه‌ای از چشم‌گاهِ رویِ پیشانی,
فراخوان نور را آرام
بِدَم بر زخم قلبت تا شرر را دور گردانی همان هنگام

دوباره لمس کن اندوه را در قلب خود آرام
بخوانش نرم و آهسته, به گرمی با صدا, با نام
نگاهش کن که با این مهربانی, او چگونه باز می‌خندد
چگونه باز می‌تابد چو خورشیدی به جانت, از سحر تا شام

همان موقع که چشم ذهن تو بر چشم قلبت نیک می‌خندد
بدان دیگر سیاهی از وجودت بار می‌بندد ...


سپیده طالبی

بازهم امشب با نگاهت عشق بازی میکنم

بازهم امشب با نگاهت عشق بازی میکنم
خاطراتت را دوباره صحنه سازی میکنم

چنان ویرانم از عشق تو ای مه روی زیبایم
که با دستانت به خیالم دست درازی میکنم

دو چشمت کرده حیرانم که مثل بچه آهویی
به یاد چشم تو هر شب دل نوازی میکنم

صدایم کن نگاهم کن بیا عشق را تو معنا کن
که بی تو با غمت اکنون یکه تازی میکنم

نگاهم کن تا نگاهت تسکین غم هایم شود
که من با هر نگاه توست خنده سازی میکنم


محمد خوش بین