من گاهی با سنگ درد دل می کنم

من گاهی
با سنگ
درد دل می کنم
با پرندها
دلتنگ
می شوم
گاهی به آسمان
تکیه می کنم
و گاهی به زلال
رودخانه می گریم
با شب
از رازها می گویم
گاهی
ماه را بغل می کنم

و با خورشید
از اندوه ها گله
من اما
همیشه
از انسان
هراس دارم
آنجا که دل میبندی
می شود
تکیه گاهت

پناه غصه و گریه هایت
ناگهان می رود
تو میمانی و
یک قلبِ هزاران پاره

حیدر ولی زاده

هلال ماه این آسمان

هلال ماه
این آسمان
بعد از تو
کامل نشود
ای
نیمه از جان
رفته


حیدر ولی زاده

پاییـز بـرگ هـا را بـرده بـود

پاییـز
بـرگ هـا
را بـرده بـود
و خرمالـو
در سـوزِ زمستـان
تنهایـی اش را
می شمـرد
و دلتنـگی
هر سالـه اش پایـدار
زیـر لـب
زمزمـه می کـرد:
کاش فصـل
رفتـن
یکـی بـود!


حیدر ولی زاده

مثـلِ بـرفِ پاییـزی

مثـلِ
بـرفِ پاییـزی
بی خبـر
زودتـر از
موعـدِ دیـدار
بیـا


حیدر ولی زاده

روزی

روزی
تنهایـیِ خـود را
بـرمیـدارم
و مـی رویـم
بـه شهـرِ
مملـو از هیـچ کـس
برایـش
از تـو خواهیم
گفـت
از رفتنـت
کـه بـرای ابـد
مــا را با درد و زخـم
بهــم دوخـت


حیدر ولی زاده

برگ هـای مُضطـرب

برگ هـای مُضطـرب
مـنِ مُنتـظر
فصلِ هبـوط
از خویشتـن
خـزان
بهانـه ای
بـود
بـرایِ
دلتنگی بیشتر


حیدر ولی زاده

خیالـم دائـم

خیالـم دائـم
آغشتـه بـه
دلِ تنـگ
و مـرگِ وصـال
و امیـدِ بـر بـاد
دانستـی
کـه
بعـد از تـو
کوچـه هـایِ شهـر
بـه
بن بسـت رسیـد!؟


حیدر ولی زاده

بــه قـاب خواهــم گرفـت

بــه قـاب
خواهــم
گرفـت
خــشِ خــشِ
آن بـرگ پاییـزی
را
کـه از آمدنــت
خبــر دهــد


حیدر ولی زاده

ای شـب آویختــه بـه گیسـوانـت

ای شـب
آویختــه
بـه گیسـوانـت
مهتـاب
در اسارتِ نگاهـت
بگـو کـه
امشـب
مهمـانِ کدامیـن ستـاره ای
سویـش
تـا سپیـده دم
نظــر کنــم


حیدر ولی زاده

در پـی بهـارانـم

در پـی بهـارانـم
آن بهـار
کـه تـو را
ارمغـان آورد
ورنـه
ایـن
تـنِ یـخ زده
از انـدوه
با هـزاران
گـردش فصـل
سبـز
نخـواهـد شـد


حیدر ولی زاده